پرتابشدهگان به جهانی هستیم که اگر نه دقیقترین صفتاش، یکیاز دقیقترین صفاتاش، جهانِ غوغاست. جهانِ تعدد و تکثر و ریزش لاینقطعِ همهگونهی پندار و اطلاع و فاکت و اصوات و نگارهها. اما در این آشفتهبازارِ سکوتستیز و سکوتگریز، ما در بارهی کجاییِ جایگاه و پایگاه خود چه میدانیم؟ اصولاً میتوانیم نوری به هستی و چیستیِ این کلیتِ کور، این «ما» بیافکنیم؟ ار نه، چهچیزی راهِ روشنگری را بسته است؟ یادداشتهای آتی، تلاشی خواهند بود برای پرداخت به پالودنِ صورتِ این پرسشها.
یک
«ما» واژهای است راهزن و مهیای سفسطه. مقامی از مقاماتِ طالبان را مدنظر گیرید که در پشتِ میز خطابهای که به آن عادت ندارد و آنجا جای او نیست، با بادی در غبغب و تفاخری تهی که خاص همسانان اوست، اعلام موضعی را چنین آغاز میکند: «ما مسلمانان…» این «ما» در واقعِ امر، چیزی بیشتر از او و همفکرانِ جانی و فاسدفکر او نیست، ولی او با افزودنِ قیدِ «مسلمانان» برای باور و اقتدار خود حمایتی هزار و چندصد میلیونی و دایرهی جغرافیاییای از اندونزی تا اطلس فراهم میآورد. و این نه خاص طالبان که مشخصهی کلِ فرهنگ ماست، فرهنگی که دقت را از روزگاری دور به بادها سپرده است. و سخن گفتن از «ما» در قلمروِ امرِ سیاسی جامعهای که هر صورتی از سوژهگی و عاملیت سیاسی در آن زجرکش شده است، نهتنها روشنگر و راهگشا نیست که خود سببِ زایشِ ابهام و اوهامی بیشتر میشود و تراکمی هر چه افزونتر از مطالب را زیرِ عنوانِ پر دبدبهی «سیاست» خلق میکند، سیاستی که فقط در اذهانِ آسمانریسمانبافِ «تحلیلگر» وجود دارد و جز آن که به محتوایی ژورنالیستپسند در بابِ مسائل «داغِ» روز افزوده باشد، کار دگری نکرده است.
دو
وهمزدهگی و علیلبودنِ طالبان نه خبر تازهای است و نه مایهی بهت و اعجاب، اما در میانِ مخالفان آنان، که بناست علمدارِ روشنایی و عدویِ تاریکی باشند و سنگِ روشنگری بر سینه میزنند چه؟ آنان میدانند که «ما»ی آنها کیست و خطوطاش در کجا ترسیم میشود و این «ما» مطالبهاش چیست و بر چه مبتنی است؟ فردایی که این رژیمِ سفاک برافتد -که باز چند و چون برافتادنِ این رژیم نیز تکلیفِ همین «ما»ست و نیازمندِ ایضاح- این «ما» چه میخواهد بسازد؟ رژیمی که طالب باشد ما نه «آنقدرها»؟ ورنه پس چه؟
سه
مخالفت -و گاه نفرت!- از طالبان در اقشار و اصنافِ این جامعه چندان پیدا و روزگون است که کردار و پندار آنان را در فرهنگ جامعه به مفاهیمی چون بیسوادی، کثیفی و ترسناکی عمیقاً گره زده است. ارچند خفقان و خفهگیِ ناشی از حضور «نحسِ» اینان در خیابانهای شهرهای داخلِ کشور، اجازهی علنی و همهگانی شدنِ بخش عظیمی از این مخالفتها را نمیدهد، ولی در فراسویِ مرزهای کشور، این بیزاریِ جمعی صورتی روشنتر و واضحتر دارد. طیفِ وسیعی از عامهی خلق در افغانستان، به رغمِ محافظهکاری و حتا احیاناً تعلقِ خاطر به دیانت، حاکمیتِ طالبان را بسیار وقیحتر از آن مییابند که خواستار و دوستارِ امتدادِ حیات آن باشند. اما این مخالفت، با این صورت، نتیجهبخش خواهد بود؟ پیهم و به گونهی پراکنده در پاریس و وین و لندن جمعشدن و «مرگ بر طالبان» را نعره کشیدن، به حسنعاقبتی برای «ما» و سوءعاقبتی برای طالبان خواهد انجامید؟ این حرکتها، مادامی که ماهیتی نمایشی و آلوده به عاطفههای آنی و کور دارند، نهتنها راهی به دِهی نخواهند برد که مخالفتهایِ جدی را نیز تحتالشعاع قرار خواهند داد و به هر گونه تقلایی برای انسجام ضربه خواهند زد. چنین مخالفتهایی حکمِ پارهخطهایی کوتاه، نامربوط و دور افتاده از هم را دارند که مضاف بر این که به جهت معین و متکاملی نمیروند، ممکن است معارض هم شده و حتا همین نیرویِ زهوار در رفته و کمنایِ ایستادهگی و رزمیدن علیه تاریکی را منقسم و چندپارچه کنند، تقسیمی که نه بر مبنای بنیادها و ذاتیات، بلکه بر حسبِ اتفاق و اعراض پدید میآید و خود حاصلِ درگیریای نمایشی با امر سیاسی است.
چهار
گیجی. این واژه برای درکِ نسبتی که ما با واقعیتِ جامعه و جهانمان داریم، مهم است. همه بهصورتی روزینه با خرواری از مطالب در موردِ بحرانهامان مواجه میشویم، از گزارش و گفتوگو در رسانههای تصویری گرفته تا تحلیل و مقالات و عکسها و تل بلندی از دگر گونههای اطلاعات. همهگان هم عناوینی دلپسند و جذاب دارند: حکومتداریِ طالبان، نشستِ فلانجا با حضور رهبرِ مقاومت، آیندهی زنان در افغانستان، فرمانِ جدید طالبان و هکذا، ولی آنچه در این انبوهِ اطلاعات و نظریات و مواضع به صورتِ مفید و مختصر واضح است این است که ما، یعنی آدمیانِ این جامعه، نه درک درست و بسندهای از معضلات و مسئلههامان داریم و نه میدانیم که با این حجمِ حجیمی از مسائلِ حلناشده که روی دستمان مانده، چه باید بکنیم. ما دچار گونهای گیجی جمعی هستیم. نمیدانیم از کجا باید شروع کرد و به کجا باید رسید. یکهخوردنهای متواتر و خیرهماندن مان به اشیا نیز بیشتر از آن که محصولِ «تفکرِ ژرف» و «کاوشِ عمیق» باشد، حاصل همین گیجی است. و دستکم یکی از دلایلی که به این کثرت و وفور واژهی بدساخت و نازیبایِ «بلاتکلیفی» را این همه میگوییم و میشنویم نیز همین گرفتاری به گیجی است. گیجیای که هجومِ همهسویهی این اطلاعاتِ بازاری و زرد و آلوده به جعل و جهل، به شدت و وخامت آن میافزاید و ما در روز، پساز خواندن چندین خبر و دیدن چندین گفتوگو و شنیدنِ چندین تحلیل هم از پاسخ گفتن به این پرسش ساده که:« خب! حالا اصلِ مسئله بر سر چیست؟» عاجزیم. این گیجی، بیارتباط به نئولیبرالیسم و فرایندهای پیچیده و چندلایهی مربوط به آن -همچون جهانیشدن- نیست، در واقع هیچ مسئلهای کانونی ما فارغ و بیارتباط به اوضاع و احوالِ جاری در جهان نیست و این تاکیدِ بر «جزئیت» و «خاصیت»، افسانهای است که امثال طالبان از ما میخواهند باور کنیم. باور به این که «حقوق بشرِ» شما (!)، آزادیهای شما، طریقههای شما، به درد ما نمیخورد و «ما» مردمی خاص، با تاریخی خاص و جزیرهای جدا از جهانایم. مدعی و مبلغ این نگاه یا نمیداند و یا به او گفتهاند که نداند که این «ما»، نه کلیتی یکدست و منسجم است که بشود در موردش چنین رایی صادر کرد و نه از هپروت نزول یافته و در داد و ستدی بیپایان و بنیادی با «دگری» است که وجودش ممکن و معنادار میشود. و تنها راهِ موضوعیت یافتنِ این «ما»ی موهوم و خیالی نیز، همین طریقی است که شما حضرات طی میکنید، یعنی بریدنِ دستوپایِ مواردِ نقض. یعنی انکارِ تکثر و ناهمگونی درونیِ فرهنگ و سرکوبِ هزاره و زن و دگراندیش و هر آن کسی که نفسِ وجودش این «ما»یِ مضحکتان را رسوا و باطل میکند. در اساطیر یونانی، با ماجرایِ کسی به اسم «پروکرستس» روبرو میشویم که راهزنی است بدخیم و قربانیاناش را بر روی تختی میبندد و اگر تنِ آنان از تختِ او کمجسامتتر بود، با حدید و میخ و چکش به آن میافزاید تا برابرِ تخت شود و ار نعشِ قربانی از تخت رساتر و بلندتر بود، با دشنه و خنجر از آن میبُرد تا برابرِ تخت شود. این «ما»یی که طالبان از آن سخن میگویند، بیشباهت به ماجرای تختِ پروکرستس نیست، اگر شما به هرگونهای این ما را زیر پرسش برید، چه از راهِ بلندی و یا کوتاهی، میبایست قربانیِ دیوِ خفتدهندهای باشید که در پیِ تحمیلِ اندازهی ناقصِ فکرِ تهوعآورِ خویش به عالمِ واقعیت است.
پنج
سخن بر سر رابطهی ناگزیر و ضروری گیجی جمعی ما با نئولیبرالیسم و جهانیکه آنرا «پستمدرن» میخوانند، ماند. این جمله که: «هر آنچه که سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود.» از قلمِ یکیاز مهمترین منتقدانِ مدرنیته، مارکس، مشهور است. این جمله خبر از برپایی و خلق جهانی میدهد که سیالیت و عدمقطعیت از ذاتیاتِ آن است، جهانی که به تعبیرِ مرحومِ اندی وارهول «جهانِ شهرتهای پانزده دقیقهای» است، البته وارهول در عداد زندهگان نیست که ناظر باشد که دگر این جهان، نه جهانِ شهرتهای پانزده دقیقهای که جهانِ دغدغهها و اشتهارهایِ یک دقیقهای شده است و محدودهی زمانیِ جدیتِ مسئلهها به کمیتِ زمانیِ یک ویدیو در تیکتاک کاهش یافته است، به یک دقیقه. جهانی که حجم و تراکمِ اطلاعات در آن چنان است که پنجسال پیشتر را نیز چون قرنی در گذشته دور مینمایاند. ساختن و تطابق با این جهان، برای ملل صنعتی و میراثبرانِ مستقیمِ روشنگری و آنانیکه از درِ مرافقت با مدرنیته درآمدند، در گذر دههها، تا حد زیادی ممکن و مهیا شدهاست، ولی برای ما، که «جهانِسومیها» خوانده میشویم، قصه فرق میکند. مدرنیته راههاییِ«نیاکان» ما برای زیستن را ناکار و باطل کرده است و نویدِ «انسانِ خودبنیاد» را برای ما آورده است، ولی ما که از سنت و گذشتهی خویش کنده شدهایم، هنوز باوری به خودبنیادیِ سوژهی انسانی نداریم و اقتدارها و اوتوریتههایِ گاه زمینی و سلطنتی و ناسیونالیسیتی و گاه، آسمانی و امارتی و امتخواه در میان ما به حاکمیت میرسند، به ابهام و مِهآلودی احوال ما میافزایند. اینکه در دو دههی حاکمیتِ جمهوریِ نئولیبرال، شاهدِ انفجاری از تناقضات در داخل و به صورتی بیوقفه و مستدام در خارج و میان غربتگزیدهگان بودهایم، حاصل همین گیر کردن و لهشدن، زیرِ فشارِ آوارهایِ دنیای ویرانِ دیروز و دنیایِ به قولِ مرتجعان «بیگانهی» امروز است. با این ملاحظه، دیدنِ آن که در بیرون و میان جمع، سکولار و بسیار «روشنفکر» بود و از قداست آزادی حرف میزد و تا حرف بر سر خانوادهی خودش میرسید، مهرش به فرهنگِ خودی و «ریشه» و «اصل» گل میکرد، به هیچ رو نمیتواند مایهی حیرت باشد، که او نیز، چون باقی ما، نسبتاش با واقعیتِ فراگیرنده، پهناور و مهیبِ جهانِ امروز، آلوده به گیجی است. و هرقدر که بر تعداد و شدتِ بحرانها و مسائلِ بیپاسخ افزوده میشود، به پهنای دایرهی این گیجی نیز افزوده میشود، تا حرف میکشد به همین گونهی مخالفتِ نامنسجم و بیهوده با طالبان که به هر کس وارسی میافگند تیری به تاریکی.
شش
اما ما که با این سیلی از پرداختنهای مکرر و پردامنه به «وضعیت افغانستان» روبهرو ایم، در حقیقتِ امر فاصلهای نجومی با آنچه حقیقتاً مسئلههای ماست داریم، این دوری از مسائل واقعی و برقراریِ نسبتی گیجیآلود با واقعیت، ما را از گفتنِ حرفِ روشمند و دقیق در مورد احوال جمعیمان دور نگه میدارد. و این نقطه، آغازگاهی میشود برایِ زایشِ ژستهایی روشنفکرانه در موردِ صورتمسئلههایِ مخدوشی که عامه اغلب درگیر آن اند. زمینهای میشود برای پیدایشِ «سکوتهایِ سنگین» و «کتابهای خالی» که گونهای بهرهکشی شارلاتانیستی استند از همین بیحرفی، پردهای استتاری هستند مر این حقیقتِ تلخ را که ما، کمتر حرفِ قابل اعتنا و اتکایی در موردِ مسائلمان داریم. و این، چون با شتابِ نهفته در زندهگی مدرن، با هم میآمیزد، مبدل به مبتذلترین و مضحکترین گونهیِ پرداختنِ به جدیترین مسائلِ این جامعه میشود. بدان پایه که «شاعری» پدید میآید که صفحاتِ خالی را زیرِ نامِ شعرهایی در موردِ زن، راهی بازار میکند و بدینگونه به زبانِ حال، سیهترین روزهای زندگی طیف و طایفهای را به استهزاء میگیرد، چهبسا بیآنکه خود بداند. و این اداها زبانزد و مشتهر میشوند، هم بدان جهت که از بارِ سنگینِ پرداختنِ دقیق به وضعیت طفره رفته و سر میتابند و هم از آنجهت که محتواییِ میانمایهپسند دارند، محتوایی بسیار کوتاه و سازگار با حوصلههایِ مشغولِ فیسبوک و اینستاگرام، محتوایی گنگومبهم، که رنگی خفیف از رازناکی به آنها میزند و گونهای قدسیتِ پنهان بدانها میبخشد، و نیچه محق بود آنگاه که گفت: «آب را گِلآلود میکنند، تا عمیق به نظر رسد.» و مضاف بر اینها، محتوایی نامتعین و زیاده از حد کلی، که سبب میشود هیچکس با خوانش این متون و دیدن این محتوا، احساس نکند به کردار و پندار او حمله شدهاست و او رخصت دارد که سر تاییدی هم در مورد این محتوا بشوراند. و چنینچیزهایی، جز آن که خوراکی دراماتیک، برای جامعهای جوگیر و رسانههایی مبتنی بر «ابژکتویسمِ گزینشی» فراهم آورده باشد، چه کرده است؟ آیا سزا نیست که ما پیش از آستین بر زدن برایِ حلِ معضلاتِ افغانستان، تکلیفمان با این گیجی، این فاکتزدهگی و این شتابِ رعبآور زندهگی مدرن را روشن کنیم؟ و آیا دستکم، یکیاز سرچشمههایِ مواجِ نهیلیسمِ افغانی، استیصال و فرسودهگیِ ناشی از همین گیجی و گمشدهگی و عجز از پابهپایِ این جهانِ ترکتاز رفتن، نیست؟ «ما» برای این تنشها و تضادها، چه چارهای اندیشیدهایم؟
هفت
برای جامعهای که دچار چنینِ شکلِ وقیحی از بیگانهگی با خود و اوضاع خود است، دستوپا زدن و تحلیل نوشتن و دایر نمودنِ روزمرهی چندین میز گِرد، بدونِ آگاهی و درکِ فاصلهاش از واقعیت، هیچ سودی نمیتواند داشته باشد، و وقتی این زحمات و تلاشها را هودهای پدید نیاید، دیر یا زود، مخاطبِ این محتوا و عامیِ درگیر با این محتوا و چهبسا خالق و سازندهی این محتوا را نهتنها یاسی عمیق از همهی این سنخ مسائل در بر میکشد، بلکه عقل او -به معنی قوهی نطق- نیز احساس خستهگی و خمودهگی میکند. و چون هر کوششی به خشت بر دریا زدن مانَد و بیحاصل باشد و چارهی کاری هم در کار نباشد، این خستهگی و خمودهگی و رکود، شایع و همهگیر میشود. چنانی که ما به رایالعین شاهد آنیم، دگر نایِ شنیدن و گفتن از آن حجمِ عظیم و بیمعناییکه زیر نامِ «سیاست» در میان ما خلق شده است نیز، در اکثریتِ مطلق اعضای جامعه نیست، چه در عوام و چه در خواص. خود بدانیم یا نه، حال ما، چون حال غریقی است که شنا نمیداند و دگر مدتی است که از دست و پا زدنِ بیحاصل نیز خسته است. ما همه گرمِ جستوجویی شتابناک برای «پاسخ» هستیم، حال آنکه درنگی ارچند کوتاه، به ما نشان خواهد داد که ما هنوز «پرسش» و چهبسا «پرسشهای» درست را نپرسیدهایم و فقط پندارِ موهومِ درک مسئلههایمان را داریم و یکیاز دلیلهای این کثرتِ بیوجه پاسخها در میان ما همین است، اینکه هر کسی از ظنِ خود، یارِ مصیبت عظیمِ این جامعه شده است و فکر میکند علاج آن را هم یافته است. کسی «اسلام» را ذاتِ بدبختی ما میداند و کسی «افغان» را و دگرانی و هم دگرانی دگر را، به این دلیل که توافقی روی مسئلهها نیست، پاسخها هم خاصِ پرسنده استند و طبعاً که نه این پرسشها و نه این پاسخها، به دلیل همین نقصِ ذاتی خویش، نه تا کنون و نه ازین پس، راهی به دهی نبرده و نخواهند برد. باری، این تنبلی و خستهگی عقل و بریدن از کاج امید نیز در میان ما، بینسبت با گمشدهگی و گیجی جمعی نیست. اما در برابرِ این رکود، این افول و این بیآبرویی امر جمعی در میان ما چه میتواند کرد؟ انگیزه را کجا باید جست؟ پاسخ در «گسست» است، در بریدن از چارچوبی که بیگانهگی و ناآگاهی از وضع، طی چند دههی پسین برای امر جمعی و سیاسی خلق کرده است. به امتداد یافتنِ منطقِ گفتمانهایِ حاضر در فضایِ زهرین و آلودهی سیاست امروز افغانستان، امیدی نیست. این بحث را در جا و با دقتی بیشتر بسط خواهم داد.
ما کی هستیم و چه میخواهیم؟
از آن «ما»ی هوایی و بیمعنا و نامتعین سخن زدیم، اما «ما»یِ معنادار در این میانه چه میتواند باشد؟ مایی که همهمان را احتوا کند، بیآنکه هویت و هستی ما را به نفع سازمان و یا حزبی مصادره کند. مایی که نه در اندیشهی کثرت غرق شود و رای نهاییاش نسبیانگاری باشد و نه بر روی کلیت چندان تاکید داشته باشد که هر جزء ناهمگونی را قربانی یکدستی و انسجام آن کند. ما میتواند و میباید، نیروهایِ ضدهژمونی باشد. نیروهاییِ که بر حداقلی از حقوقِ انسانی متفق اند و علیرغم این که حرمتِ دیانت و نقشِ دیانت را در این جامعه به درستی دریافته و ارج مینهند و چه بسا خود متدین اند، هیچگاه اعتقاد به امورِ سماوی را در حدِ «کشتن» و «کشته شدن» و نقضِ حقوقِ اولیهی انسانی جدی نمیگیرند. کسانی که هیچ عداوتِ خونی و ابدی با هیچ قوم و تباری ندارند و معتقد اند که دعوایِ قومی در افغانستان وسیلهای برای حفظ سلطه و بهرهکشیِ برخیاز «رهبران» سیاسی بوده است، به عبارتی دقیقتر، دعوای اقوام در افغانستان در دو دههی اخیر، به صورتی گسترده وسیلهای بوده است برایِ ابقایِ الیگارشی. این ما، به صورتی رادیکالی آزاد است و نفیِ طالبان در میان ما، به هیچصورت به معنی تاییدِ سایرِ اطرافِ درگیر در معادله نیست. این ما، باورمند به نقد است و ضرورتِ آن را در این جامعه، به درستی دریافته است. «ما»یی که نه فقط برای دگران حقِ پیامبرمآبی و تعیین تکلیف برای جامعه را نمیپذیرد، بلکه چنین حقی را به خود نیز نمیدهد و جزء پرداختنی اکید بر بدیهیاتی چون حقوقِ انسانی و حقِ وجود و ابراز وجود، سایر تصامیمِ این جامعه و مردم را حقِ آنان میداند. «ما»یی که مطالبهاش ثبات، توسعه، کار، آزادیهای مسلم و مقدر و برابری است. چیزهایی به همین سادهگی. شاید توضیحاتِ من پیچیدگیای بیوجه به این «ما» داده باشد، ولی با اندی دقت، میتوان دید که دایرهی این «ما» چهقدر بزرگ است و چند درصد از عامهی این جامعه و خصوصاً جوانان را در بر میگیرد. این که با این «ما» و بالقوهگیهایش چه باید کرد و چه میتوان کرد، قصهای است که باید به آن اندیشید و پرداخت. باشد که این «ما» نقشآفرینِ آیندهی جمعی خود باشد و نه مهرهی بیارج و پامال.