آرتور شوپنهاوئر، فیلسوف آلمانی قرن ۱۸، یکی از برجستهترین بدبینانِ خلقت جهان و بشر بود. او زندگی را رُخدادی میدانست که به شکل بیهودهای خوابِ سعادتمندانهای نیستی را برهم میزند. شوپنهاوئر بر این باور بود که «امروز بد است و هر روز بدتر خواهد شد» و هیچ انسانی از روزی که بخواهد به زندگی خود پایان دهد چندان دور نیست. او، که در جوانی فردِ جذاب، تحصیلکرده و ثروتمند بود، هیچ مشکل شخصیای نداشت که او را به این سطح از بدبینی بکشاند؛ بنابراین میتوان گفت که او با نگاه به کلیت زندگی بشر، فلسفهی بدبینانهاش را بنا نهاد. به باور او، زندگی چرخهای بیپایان از رنج است که انسان را از دستیابی به خوشبختی حقیقی محروم میسازد.
شوپنهاوئر در زندگی شخصیاش گوشهگیر و منزوی بود. دربارهای کمبود دوستانش، او چنین میگفت: «نابغهها معمولاً تنها و گوشهگیرند، چرا که مکالمات درونیشان با خود، هوشمندانهتر و جذابتر از گفتوگو با دیگران است.» او حتا تدریس در دانشگاه را ترک کرد و دلیلش را اینگونه بیان کرد: «اینجا جدی گرفته نمیشوم!» شوپنهاور در مقدمهای کتاب «The World as Will and Representation یا جهان همچون اراده و تصور»، که در ابتدا با استقبال روبرو نشد، نوشت: «این کتاب را نه به معاصران و هموطنانم، بلکه به بشریت تقدیم میکنم. مطمئنم که نزد بشریت ارزشمند خواهد بود، حتا اگر این ارزش دیر شناخته شود.» بعدها، وقتی که کتابهایش پرفروش شدند و نظریاتش در دانشگاهها تدریس میشد، شوپنهاوئر با نگاهی انتقادی گفت: «پس از سالها گمنامی، اکنون به سراغم آمدهاند و فکر میکنند که این برای من اهمیت دارد. فکر اینکه پس از مرگ، بدنم خوراک کرمها میشود را میتوانم تحمل کنم، اما اینکه استادانِ دانشگاه به فلسفهام ناخنک بزنند، در بدنم رعشه میاندازد.»
شوپنهاوئر ازدواج نکرد؛ زیرا معتقد بود تنها راه کاهش رنجِ زندگی، نفی ارادهی معطوف به حیات است. او دربارهای ازدواج میگفت: «ازدواج بهترین راه برای نفرت پیدا کردن از یکدیگر است.» شوپنهاوئر بر این باور بود که هر پدیده در جهان، دارای دو بُعد است: بُعد قابل مشاهده و بُعد نیروی پنهان. در مورد ازدواج و عشق، او بُعد قابل مشاهده را همان چیزی میدانست که دیده میشود، اما نیروی پنهان را به عنوان «اراده به حیات» معرفی میکرد. او معتقد بود این نیروی کور، ذهن انسان را فریب میدهد و احساس عشق و میل جنسی را ایجاد میکند تا چرخهی بقا و تولید مثل ادامه یابد. به نظر او، این میلِ شدید تنها پوششی بر نیاز جنسیست، نه راهی برای دستیابی به آرامش.
شوپنهاوئر اعتقاد داشت که این نیروی پنهان، موجودات زنده را به سمتِ تکثیر و تولید مثل سوق میدهد. انسان نیز به واسطهی همین نیرو به عشق و ازدواج میپردازد و به اشتباه گمان میکند که این امور به خوشبختی و آرامش منجر میشوند. شوپنهاوئر معتقد بود که این میل تنها ابزاری برای فریب انسان است و هدف اصلی آن چیزی جز بقا نیست. او بیان میکرد که حتا حیوانات نیز به واسطهی همین ارادهی معطوف به حیات، تمام عمر خود را به تلاش برای بقا و تولید مثل میگذرانند. شوپنهاوئر بدین ترتیب انسان را نیز اسیر این نیروی کور میدانست و معتقد بود تولید مثل، نه بهدلیل خوب بودن جهان، بلکه بهواسطهی این فریب رخ میدهد.
آرتور شوپنهاوئر، فیلسوف بدخلق اما مهربان، در سن ۷۲ سالگی و در حال قدم زدن دچار حملهای قلبی شد و با این باور که «هستی انسان باید نوعی اشتباه باشد» از دنیا رفت ولی به باورِ خودش، با مردن و پایان یافتن زندگیاش، از قید و بندهای ارادهی معطوف به حیات رهایی یافت و از زندگیِ که آنرا به شکلِ استعارهای زندان میدید، آزادی یافت.