در باب جلال الدین محمد بلخی کتاب کم نهنگاشتهاند. کمتر بشری از این حیث در تاریخ تمدن به مقدار مولانا اقبالناک و نیکاختر بوده است. از سه گانهی پلهپله تا ملاقات خدا، بحر در کوزه و سِر نی به قلم مرحوم زرینکوب تا مولوینامه به تالیف جاودانیاد همایی، باغ سبز بهتحریرِ دکتر محمد علی موحد، قمار عاشقانه به خامهی دکتر عبدالکریم سروش، آثار مرحوم فروزانفر، آثار کریم زمانی و… الی نهایت. مجموع این آثار حاکی از تلاش مستدام و بی وقفهی ما برای بهتر فهمیدن سخنِ مردیست به تعبیر درست خودش، پخته سخنمرد. آدمیزادی خموش که قریب به هفتاد هزار بیت شعر از خود بهجا نهادهاست. اما آن پرسشی که در این قلمفرسایی باید همت به طرحش گماشت این است که آیا پیر کبیر در همهی آثارش همسان است؟ چه نسبت است مرد محترم و محتشم مثنوی را با عارف شوریده حال دیوان شمس؟ و آیا دیوان شمس و مثنوی در جهت فهم شخصیت این بزرگمرد هماورد همدیگرند و همارز استند؟
اینکه آیا مولانا در همهی آثارش همانند است یا خیر، پاسخی بسیط و بدیهی دارد که نخیر، مولانا در همهی آثارش همگون نیست. مولای مجالس سبعه کجا و مولای دیوان شمس کجا. اما پرسشهای دوم و سوم طالب درنگی بیشترند. دیوان شمس و مثنوی که هر دو حاصل روزگاران پس از رویارویی با شمسالدین ملکداد تبریزیاند، دو اثر مهم و معتبر مولانا هستند. این دو کتاب گرانبارِ فرحافزا را باید در قبال و قیاس با همدیگر خواند تا متوجه ناهمگونیهای آنها شد و نگریست که مولانای دیوان شمس چه روحی پر هیبت، غران و آذرخشخیزی دارد و از چه بلندای بلندی به عالم و آدم نظر میکند و به تعبیر یکی از مولاناپژوهان، چه «نگاه پیامبرانهای» دارد. در مثنوی معلمیست خویشتندار و مدرسیست حاذق. اما مرزهای مشخصی را نمیدرد و آنچه را در دل دارد به عیانی بیان نمیکند.
نگارنده در این نبشته مدعیست که مولانا در دیوان شمس به یک معنا «مولاناتر» است و اگر غرض شناخت شخص مولاناست، او را در هفت شهر عشق دیوان شمس بیشتر خواهید یافت تا در مواعظ مثنوی.
مولانا در مثنوی یک مُلاست. یک ملای بر سر منبر. البته معنای مذمومی مدنظرم نیست. این ملا با آنکه جان کلامش بسیار عارفانه و ژرف است، اما در کسوت یک ملا نمیتواند از ظواهر شرع چشم بپوشد. گذشتگان، از جمله مرحوم جلال الدین همایی نیز به نیکی متذکر شدهاند که روش مولانا در مثنوی، سبک منبریست. یعنی سخن گفتن به خواهش و اقتضای حال، نه به اقتضای تلاطمهای روح. نه به خواهش جان. حکایات مثنوی عالمانه استند، در پی تفهیم نکات مشخصی استند و به همین دلیل گاه به سطح بسیار عوامانهای فرود میآیند. خصوصاً در دفترهای پنجم و ششم. گهگاهی به سطحی تنزل مییابند که در شان نیکمردی به سترگی مولانا نیست. در حقیقت مولانا در مثنوی، هرگاه خودش را سر پرتگاه ژرف گفتن احوال درون خویشتن میدید، افسار خود را میکشید. ناگفته پیداست که کُنهِ طرحِ کلان فکری مولانا را مثنوی تشکیل میدهد و بنابر روایتی از مناقبالعارفینِ شمس افلاکی او مثنوی خودش را همارز قرآن میانگاشت. اما آنچه من با تاکید عرض میکنم این نکته است که برای شناخت شخصیت مولانا (نه طرح فکری او!) باید دست به دامان دُرافشان دیوان کبیر برد.
از آنجا که شیوهی نگارش و سرایش مثنوی فلسفهی تمثیلیست، مولانای مثنوی با بهرهوری از همین مزیت، خودش را جای بسیاری از شخصیتهای قصههای مثنوی میگذارد و حرفش را در لفافه ابراز میدارد. حکایاتی همچون طوطی و بازرگان، اعرابی و همسرش در صحرا و بسیاری از داستانهای دیگر مولاناست که رداهای دیگر به تن میکند. با اینهمه همچنان اگر کسی در مجلس او خمیازه میکشد به مذاق مولانا خوش نمیآید. در یک کلام مولانا در مثنوی برای خودش سخن نمیگوید، برای دیگران حرف میزند.
اما مولانا در دیوان کبیر، دیوانهایست کبیر. اصلاً این مرد شرابِ مستی و رهیدگی را در رگرگِ بیتبیتِ غزلهایش در این دیوان زرق کردهاست. این بیت را نگاه کنید و حدیث مفصل از این مجمل بخوانید:
من چنگ توام، بر هر رگ من
تو زخمه زنی، من تن تتنم.
یا این بیت:
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر از در خمار!
و بیت دیگری از همین غزل:
اگر مست تو باشیم، ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم، بیافتد سر و دستار.
گویی مولانا همگام با گفتن این اشعار میرقصید و لذتی بیمانند میبرد. کافیست یکبار به دیوان کبیر مراجعه کنید، شما خود توفیق به یافتن مثالهای بیشتری خواهید یافت. محسن نامجو هنرمند شهیر عصر غرقه در ابتذال ما، در کارگاهی که در مورد «ریتم در شعر پارسی» برگزار کرده بود مولانا را «مغزن ریتم» خواند و گفت: ریتم از او میجوشید.
مولویشناسان هماره توجه و تمرکز خویش را بهروی مثنوی متمرکز داشتهاند که بیشک ایرادی ندارد و کاریست مهم و پذیرفته.
اما این توجه منتج به مهجور افتادن دیوان کبیر شدهاست. افزوده بر اینکه از نگاه حجم نیز دیوان کبیر حجیمتر از مثنوی معنویست. این مولانای دیوان شمس است که میگوید:
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
و این مولانای دیوان شمس است که فاخرترین و فخیمترین تجارب معنوی خودش را در اوج شاعرانگی بیرون میریزد. فقط همین یک بیت را ببینید:
ساعتی میزان آنی ساعت موزون این
بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش
در دیوان کبیر مولانا ققنوسی را میماند که قصدش تقریر حکایت آتش گرفتن و از خاکستر برخاستن خود است. روحی که توفانهای بنیان کَن بسیاری در آن در حال تحققاند. من خواستنیتر میدانم که شما خود به دیوان کبیر مراجعه کنید تا با این پیر کبیر رویارو شوید. از آنجهت که آنقدر مثال در این مورد وافر است که از مجال و حوصلهی این نبشته خارج است.
مولانای مثنوی فراروی هویتهای مذهبی و دینی و فرقهای مراعات ادب میکند و این شناسنامههای خودش را دور نمیافگند. اما در دیوان کبیر از گفتن هیچ حرفی ابایی ندارد. مضاف بر این مهم که مولانای دیوان کبیر در مقام هنرمندی و جسارت با مولانای مثنوی فاصلهای بسیار دارد. در دیوان کبیر هر از گاهی از فرط مستی زنجیر قیود شعر را میدرد. مولانای دیوان کبیر به این معنا هنرمندتر از ملای مثنوی هم است. باری، به این سخن باید در جایی فراخ و فرصتی مبسوط پرداخت.
اگر عزم شناخت شخصیت روسو را داشته باشیم، «امیل» و «قرارداد اجتماعی» چندان به کار ما نمیآید که «اعترفات» میآید. اگر بخواهیم غزالی را خوب بشناسیم «کیمیای سعادت» و «احیا» به مقدار «المنقض من ظلال» کارا نیست و در نهایت اگر بخواهیم دانش ما نسبت به شخص فروید بیشتر شود، «توتم و تابو» نه بلکه زندگینامهی خودنوشت او رهگشا است. میباید مولانا را نیز در غزلهایی که مست و فارغ و رها از گیتی سراییده است، جست. البته مثنوی نیز بارقههایی از کیستی حقیقی پیر کبیر دارد و میتوان از آن نظم نیز حظی بُرد. چنانچه دگر آثار روسو نیز متضمن نکاتی در مورد شخصیت اوست، اما در این کشاکش میان مثنوی، فیه ما فیه، مکتوبات، مجالس سبعه و دیوان کبیر، به ظن من که دیوان کبیر بر همه برتر است و فرقیست گود و ژرف میان ملایی که بر سر منبر وعظ میکند و مولانایی که غزل میخواند، سماع میکند، میچرخد و میچرخد و میچرخد…