امروز ما دقیقاً دو سال از بلندترین و پُرماجراترین فراز تاریخ چند دههی اخیرِ افغانستان فاصله گرفتهایم. پانزدهم آگست در کنار همرستگان تاریخی دگرش چون هفت و هشت ثور، خاطرههای کسانی را که شاهدان آن روز بودند، ترک نخواهد کرد. این روز ما را به قلبِ انکارشدههایمان پرتاب میکند، به جایی که همگان، همداستان از آن فرار میکنیم، از تضادهای عریان و رو به تزایدی که نمیدانیم چه هستند و به همین خاطر نمیدانیم با آنها چه باید بکنیم. پانزدهم آگست –ارچند که دگر روزی است در پشتِ سر- برای ما حکمِ روزِ واپسین را دارد. روز بر افتادن پردهها، آينهای میشود که ما ناچاریم در آن به عُمقِ سیهروزی خویش نگاه کنیم و بدانیم که تنها راهِ رهایی را باید با پاهای خویش و رنجوریهای بسیار پیدا کنیم. حالا که فاصلهی ما با این روز «سالها» است، دو سال است، ما از این روز، تاثیر آن و چرایی آن چه میدانیم. ما چگونه باید زشتی و بیچارگی محتوم خود را در این آینه نگریسته و تاب آوریم. پانزدهم آگست چه تاثیری روی روان جمعی ما داشتهاست.
نخستین نکتهی درشت این است که آن روز، روز کوچیدنِ آسمان و گریختنِ زمین، خود معلول و محصول خودباختگی و فقدان عاملیت سیاسی ما بود. به زبانی دگر؛ سقوط برقآسای رژیم «مردمسالار» و ارزشهای همزاد با آن، نه نتیجهی یکروز و یا یکشب بلکه حاصلِ تماشا کردنِ فروشدِ این رژیم برای دو دههی آزگار بود. ما همانکاری را که اینک با پانزده آگست میکنیم، از آن پیشتر با رخدادهایی میکردیم که به این ریزشِ وحشتناک منتهی شدند. به فسادهای گسترده، به تبارگراییهای عریانِ شمالی و جنوبی، به کشتارِ بیامانِ غیرنظامیان، به کشتن جوان و دانشجو و دانشآموز، در مکتب، دانشگاه، آموزشگاه، همهجا… ولی این نظاره در ما به برداشتِ گامی، حتا یک گام نیز نیانجامید. ما که از مسئلههایمان فراری هستیم، دگر چه هزینهی وزینی میبرد تا ما را بههوش آرد و به صرافت اندازد که این مسئلهها را باید دید، باید در موردشان سخن گفت و آنها را در عمل حل کرد. ولی چنین است؟ گمان نبرم. این «خفتهی چند» که غماش، خواب بر چشم تری میشکند، همچنان ناهشیار است، ما هنوز هم از گفتن آنچه گفتن را در مورد این رسوایی خونآلود شاید، گریزانیم.
نمیتوان و نمیباید نگاه خود به قضایا و مسائل سیاسی در این کشور را با محوریت ساختار قدرت تعریف کرد و رهایی در براندازی آن جست. باید محوریت در بررسی وضعیت سیاسی افغانستان را بهجای ساختار قدرت یا همان دولت، به جامعه داد. نیمنگاهی به این جامعه ما را یاد همان جملهی معروفِ «هر خلقی شایستهی همان رهبرانیست که دارد» میاندازد. نپرداختن به این مسئلهها در سطح عمیق و متناظر با ریشههای اجتماعی آن مشکلات، سبب این میشود که ما از دل و جان برای برافتادن این رژیم که آن را عامل اصلی شرارت میانگاریم مایه بگذاریم و در پایان کار، به برپایی رژیم دگری همینسان مات و مبهوت نگاه کنیم. در ساختار قدرتی که مسئلهها در آن دستناخورده برجا میمانند، تنها چیزی که متحول میشود، نامهای حاکمان است، ولی اصل مشکل با همان قوت خود و چه بسا با قوتی بیشتر همچنان پابرجاست. پس نباید منطق گفتمانهای تبارمحور و یا دینمحور در افغانستان را تبعیت و بازتولید کرد. زیرا اینها به تبارگرایی فلان کس و فلان کسان حمله میبرند و از آن گلایهمندند، نه به اصلِ رابطهها و ساختارهای «هستی مادی» که با سیری تاریخی منتج شدهاست به خودِ این ایدهی تبارگرایی. چرخیدن در دورهای باطل ما را به رهایی نزدیک نمیکند، افزوده بر اینکه در ما توهم حرکت را نیز ایجاد میکند. پس باید نگاه خودمان در مورد پانزدهم آگست را، نهتنها روی ایالات متحدهی آمریکا و عهدنامهی دوحه، روی گروه طالبان و حامیان منطقهای آنها، روی دکتر غنی و تکنوکراتهای این و آنسوی او، بلکه باید به مردم این جامعه نیز خیره کرد. مردمی که رک و با صراحت تام میتوان مدعی شد که معنای «امر جمعي» در میان آنها کامل نابود شده و مُرده است. مردمی که کمترین دلبستگیای به نقشآفرینی در سرنوشت جمعی خویش نشان ندادهاند و کماکان نمیدهند. مردمی که از اینهمه بودن و ماندن در جایگاهِ «خِفتکشیده» و «مظلوم» بهتنگ نیامده و خشمگین نميشوند، همینهایی که خاموشی آنها دستِ همگان را در همهسوی مُلک و سرزمینشان دراز کردهاست و کمتر کشور قدرتمندی در دنیاست که از ماجراهای بیپایان افغانستان منفعتهای کلان به دست نیاورده باشد. پانزدهم آگست تاوانی است که این مردم باید برای این سکوتِ «هوشمندانه» میپرداختند. و هنوز و همچنان هم توجه فراوانی به لگدمالی روزمرهی حقوق اولیهی انسانی خویش ندارند.
ولی این مردم چقدر سزاوار نکوهش و مذمتاند؟ آیا میتوان آنها را برای نداشتنِ این سوژَگی و سبژکتیویسم ملامت کرد؟ شاید، ولی ملامت کردن اینها و یا آنان اهمیتی ندارد. آنچه مهم است تضادها و مسئلهها و یافتن راهی برای گذار از آنها و رفع آنهاست. و در چنین نگاه راهجویای، ما مینگریم که این انفعال در میان تودهها نیز خود، معلول عوامل پیچیده و چندلایهی دگریاست. راهِ تحقیق مدرنیزاسیون در افغانستان هماره با مانعهای بزرگی روبرو بودهاست، از زمان شاه امانالله و آن ماجراهای معروف او با روحانیان که در پایان به شکست پادشاهی و افتادن او از اریکهی قدرت انجامید تا همین امروزی که رژيم طالبان با صراحتی تمام با مدرنیته ابراز دشمنی میکند. در حالیکه عاملیت سیاسی، خصیصهی انسان خودبنیاد و سوژهی مدرن است، سوژهی که در مقام خودتعینبخشی (Autonomy) قرار گرفتهاست و برعلیه مرجعیتهای زمینی و آسمانی شوریدهاست، عامیان افغانستان، بهدلیل ایستادگی همیشگی و تفوق بیوقفهی سنت در این کشور، همچنان چشم بر اربابهای فلکی و زمینی دوختهاند تا آنها سرنوشتشان را روشن کنند و راهِ رستگاری را نشانشان دهند. ما در افغانستان هنوز و همچنان با پیشتازی و هژمونی سنت – چه از نوع دینی و چه از نوع تباری- روبهرو هستیم و باید موجهای مدرنیته در این کشور، آنقدر نیرومند و تکاندهنده شوند که بتوانند پایههای نهاد سنت را لرزانده و نهایتاً از جا برکَنند.
در فارسی، واژهی سرگردانی واژهایست جالبِ توجه، این واژه که معنای روشنی دارد و مترداف است با سردرگمی و سرگشتگی، از ترکیبی بسیار گویا و عمیق شکلیافته است. سرگردانی اشاره به گردش سر فرد انسانی به چارسو دارد، در جستجوی راهِ نجات، در جستجوی رهایی. و از سویی دگر، نشانگر گیجی و گمگشتگی آن فرد است، کسی که با نگاههایی حیران و با شتاب به چارسو سر میگرداند و راه نمییابد. حکایت پانزدهم آگست، حکایت سرگردانی ماست، حکایت دوری ما از درک موقعیت و مسائلمان و بیچارگی ما در یافتنِ راه رستن از این گنداب. دو سال از آن روز میگذرد، ولی ما همچنان سرگردانایم، نمیدانیم چه اتفاقی افتاد، باید چه کسی را عامل سیهروزی دانست و کدامین خطا را نباید تکرار کرد، نمیدانیم که چه اتفاقی قرار است بیفتد، برای ما چه خوابهایی دیدهاند و نقش ما در این خوابهای تعبیر ناشده چیست و چه میتواند باشد. پانزده آگست، به ما به زبانِ حال هشدار میدهد که اگر در کردار و پندارمان در مورد بدبختی جمعیای که گریبان ما را گرفتهاست، تغییری نیاوریم، خودش را در رداهای دگری و با نامهای دگری تکرار میکند، آنقدر و با آن شدت که بالاخره ما از این حجمِ فلاکت و مصیبت و ننگ و بدنامی جهانی، عاصی شده و در عمل بخواهیم که آشکارا بر روی تناقضهای وجود و هستیمان حرف بزنیم و برای مسئلههایمان راه حل پیدا کنیم.
دیدگاه، محل نشر اندیشهها و نگرشهای نویسندهگان است. بازتاب این انگارهها و دیدگاهها به هیچروی بهمعنای تایید آنها از سوی پابلیک تریبون نیست.