خورخه لوئیس بورخس از آن نویسندگانیست که نشناختناش را میتوان مصداق همان بیت مولانا در مثنوی دانست که میگوید: «گفت نیم عُمر تو شد در فنا…» و ار نیمِ عُمر نخواندگانِ بورخس هم بهفنا نرفته باشد، سهم عظیمی از آن بهحتم که رفتهاست. بورخس نویسندهایست از تبار بزرگترین خامهبهدستانی که تاریخ خونین بشر افتخار داشتنتانشان را بهسان ستارگانی در سپهر تاریک خویش دارد. بورخس نویسندهی «جادو» است، نویسندهای که میتواند با صورتِ خواننده، «کارها» کند؛ آن را از حیرت باز کند، آن را با عمیقترین گونهای «غم غربت» بگیراند، آن را با طنازیهای بههنگام و بیهنگامِ خویش بخنداند و چشمهای خواننده را «براق» کند و بدرخشاند؛ از شدتِ حیرتی که واژههای نویسنده به آن چشمها هدیه میدهند. بورخس میتواند آنگونه از عشق سخن بگوید که گونههای خواننده سرخ شوند و حماسه را چنان بهواژگان درآرد که خون در رگهای خواننده بهخروش آید. بورخس نویسندهای است که میتواند ایمانِ از دست رفتهی شما به «قدرت واژهها» را برگرداند، میتواند با واژهها «افسونگری» کند و نشانتان دهد که واژهها میتوانند هرچیزی باشند؛ یک دشنهی تلخ، یک حبه قندِ شیرین، شانهای برای گریستن و همخوانی برای بلند بلند خواندنِ ترانههای زیبا. واژهها میتوانند پری باشند برای پرواز، و این چه ایمان رفته و عزیزیست؛ چه «ماهی گریزی» و «چه یقینِ گمشدهای».
آنی را که برای نخستین بار میخواهد قصهای از قصههای بورخس را بخواند باید هشدار داد؛ باید به او گفت که آمادهی «گم شدن» و «گم کردن» باشد، آمادهی پرواز، پرواز، پرواز…
بورخس به فهمی که ما از بدیهیترین و بنیادینترینِ چیزها داریم حمله میبرد، با ساحری و نبوغی که خاص اوست به ما میفهماند که «دانستن بسیار» و «اطمینان» از چیستی چیزها، صرفاً توهمیست که میتوان به چند واژه، یک پرسش، یک تردید بورخسی، آن را بههم زد و این پوشال را فرو ریخت. او به درکی که ما از «زمان» داریم، به درکِ معمولِ خطی از زمان یورش میبرد، از ما میپرسد که آیا همانقدری که درکِ «دایرهای» از زمان واقعیاست، درکِ خطی نیز نیست؟ پس از چه ما این یکی را به آن یکی ترجیح مینهیم.
بورخس کار خودش را در مصاحبهای «بازی با متافزیک» نامیده بود؛ بهعبارتی دگر او باور داشت که تنها کاری که میکند رفتن به عمیقترین سطح درک انسانها از هستیست، سطحی که کمتر کسی جسارت میکند به آن بیندیشد و یا در آن تشکیک ورزد. ولی با این تفاوت که بورخس همچون فیلسوفان – بهطور مثال کانت- به آن سطح بنیادین نمیرود تا نظام فکری واخلاقی مستقل دگری را برکشد و بسازد، بلکه میرود تا خوانندهی خودش را به «حیرت» بیندازد و به او اجازه دهد تا از این تجربهی بیمثال نهایت لذت را ببرد. در این معنا بورخس را میتوانِ «راهنمایِ گردشگرانِ سرزمینهای ناشناخته» نامید، خوانندگانی که نمیخواهند در آن سرزمینها بمانند و «فیلسوفی» کنند و ارمغان آن سرزمینها را برای دگران ببرند، فقط میخواهند در «ناکجاآباد» قدم بزنند و گردشگری کنند؛ و اینجاست که بورخس همچون راهنمای متبحری که از کوچههای هزارویکشب تا دشتهای دنکیشوت و طبقاتِ دوزخ دانته را بهخوبی گشتهاست، میآید و دست این گردشگر را بهقصد راهنمایی میگیرد.
افسون قصههای بوخس نهفته در خلسهی کار اوست، خلسهی که باعث شدهاست بسیارانی او را یک «عارف» بخوانند؛ لقب و عنوانی که خود او توجهی به آن نمیکرد. و حتا در مصاحبهای بهشوخی گفته بود که عارف خواندن او بهمعنای «جدی گرفتنِ» بیش از حد اوست، حالانکه او خود خودش را و هیچکس دگری را چندان جدی نمیگیرد و باز میتوان طنین عارفانگی را در همین گفتهی او نیز نظاره کرد. باری، خلسهی کار او همان تن ندادن به «قطعیت» و روندگی هماره است، بهگونهای که در جهان افسونگری که او میآفریند؛ «بینهایت» بهٰراستی وجود و معنا دارد. در جهانیکه چونانِ کتابخانههایِ هزاتوی بیپایان قصههای اوست.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.