از خواب پا میشوی، صبحِ زود. کتابهایت را منظم میکنی، مینگری چه چیزی را بناست درس بدهی و برای پرسشهای احتمالی آماده میشوی. مطمئن میشوی «مارکر» و «تختهپاکات» را برداشتهای که مبادا باز فراموششان کنی. راه میافتی، سادگی از همهجای کنشات میبارد و مگر غیر از این ممکن است؟ مگر میتوان آموزگاری کرد و «ساده» نبود، تو گویی سادگان را زادهاند که باربار به چالهها بیفتند و بارها قربانی خدعههای خدغهگران شوند و چون خوب دانستند و دیدند که این «سادگی» چندباره دخلشان را میآورد، بروند و به دگران هم بگویند که کجا را مواظب باشند تا به چاه و چاله نیفتند.
.
میروی و منتظر میمانی تا تاکسی از سواران پُر شود و راه بیفتد، با نیمنگاههایی مواجه میشوی و همین، خبرت میدهد که دگرانی که در تاکسی هستند دانستهاند که تو «معلمی»، که همگان یکسره گمان بردهاند تو «مفلوکی» و برای همین با نیمنگاهی از ترحم نگاهت ميکنند، البته این «ترحم» که برای آنها حکم «لطف» را دارد، وگرنه جوانانِ «سربههوا» که همان «لطفِ ترحم» را نیز بدهکار حال تو نیستند و نگاهشان، نگاهیست انباشته از «تحقیر» و ملامتگری، و تو میدانی، میدانی که آنان زادهی عصرِ «بطالتِ آموختن» و آموختاندناند، آنان باور دارند که «!Those who can’t do, teach» که یعنی تو که آموزگاری، در این جامعه و در میان مردمیکه اصلاً پرسیدن از تقدم و ترجیحِ آن پرسش بیمعنای مسخره که «علم یا ثروت» خندهدار شدهاست و بسیار بدیهیاست که «ثروت» در عصرِ نئولیبرالیسم، چه سهل و ساده هرگونه «علمی» را که خواست میخرد و چهبسا بهسخرهاش نیز میگیرد. جوانانيکه «انگیزهدهی» و «انگیزهگیری» را دوست دارند، انگیزههایی که هرگز پیدا نبوده بناست صرف چه چیزی شوند؟ «انگیزههایی» واهی برای نسلهایی که دگر قبلههای آنان، دیرگاهیست «بیلگیتس» و «ایلان ماسک» شدهاست و این بسیار طبیعیست که برای چنین نسل ظاهرپرست و سطحیای، کنشی «بهسادگی» و ژرفنایِ «آموزگاری» بیمعنا و بسا اوقات بیهوده و خندهدار بهچشم بیاید. و تو هیچ نمیگویی، زیرا راه را در «موعظهگری» و «کلیگویی» نمینگری و فکر میکنی بهترین کاری که میتوانی برای این نسل «بیکتاب» انجام دهی، همین است که بروی و درسی را که به تو سپردهاند، بهدرستی بگویی که اگر هرآموزگاری چنین کرده بود، بیشک حال این نسل، با آنچه اکنون است، متفاوت میبود.
.
در قسمتی از هر راه که با مقصدت فاصلهی فراوانی دارد، پیاده میشوی. تو درآمدت، همان چیزیست که در این جامعه آن را «معاشِ معلمی» میخوانند و پیداست که چنین درآمدی هرگز بنا نیست، همان نیازهای نخستینات را هم برآورد، چه رسد به فراتر از آن. آفتاب که آزارت میدهد، کتابهایی که را بناست درس بدهی، سایهبانی میکنی بر سر و به رفتنِ راهت در شهر بیگانگان، در کابل، ادامه میدهی. و در خیابان نیز نگاهها، همانیاند که در تاکسی دیده بودی.
.
میرسی، به شاگردانات سلام میکنی و میخواهی دوباره برجای خویش بنشینند. از آنها حالی میپرسی و درس را شروع میکنی و سعی میکنی بفهمند، خدا را گواه میخواهی که با همهی وجودت تقلا داری که بفهمند، ولی تلخ اینجاست که فهماندن از یک تن برنمیآید و تو حق داری اگر همچون براهنی نعره برآری که:
بهروی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم
که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد!
و چون تو از یکتنه آوردنِ آفتاب عاجزی، آنچه را سهمات است بهجای میآوری؛ مگر نگفتهاند که «هرکس بهقدرِ وسع خریدار یوسف است- سرمایهی شکستهدلان چیست؟ آرزوست!» و ادامه میدهی. به تو میگویند که «فیصدیِ» این ماهیِ «دستمزد» و یا دقیقتر، «دهنمزد» و «پایمزد» و «حوصلهمزد» تو چقدر شدهاست، و تو خندهات میگیرد، نه به کارت که تو میدانی که بودن در کاروانِ کسانی چون «سقراط» و «مارکس» و دگر آموزگاران بشریت، چه سعادت بزرگیست، به اینکه در این خاک، در این شهرِ غریب، حالِ دانش و دانشمند چه زار و نزار است. و با سریبلند، سرنوشت تراژیک خویشتن را میپذیری، تا بدانجا که خواهدت بُرد، با این تقدیر تراژیک خواهی رفت؛ با «معلمی در کابل».
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.