امروز نتایج کانکور اعلام شد. من نشستم، نگاه کردم، نفس کشیدم و بعد فهمیدم، باز هم در هیچجا نیستم. هیچ دختری نیست. هیچ نامی. هیچ ردی از رویاها، از زحمات شبانه، از کتابهایی که با خاموشی در تاریکی خواندهام. از خودم.
چهار سال است که نه در مکتب نشستهام، نه سر صنف، نه پشت میز. چهار سال است که انگار اصلاً وجود ندارم. منی که شاگرد ممتاز بودم، با نمرههای بلند، با شوق درس و لبخند معلم، حالا فقط تماشا میکنم؛ تماشا میکنم چطور خاموشم کردند، بیآنکه تیر شلیک کنند.
من دخترم، اهل کابل. از آن نسل که با امید بزرگ شد. رویا داشتم. میخواستم داکتر شوم. یا خبرنگار. یا نویسندهای که قصههای زن بودن را روایت کند. اما حالا، فقط کتابچهی سال دوازدهمم مانده و چند یادداشت زنگزده روی دیوار.
طالبان با سلاح نیامدند رویاهای ما را بکشند؛ با یک توافق آمدند. با دروازههای بسته، با کلمات «ممنوع»، «غیرشرعی»، «بیعفت». ما را حذف کردند نه چون گناه کردیم، که چون دختر بودیم.
آیا گناه من این است که از وطنم نرفتم؟ که هنوز اینجا ماندهام با امیدی در دل، با دلی شکسته؟ آیا کسی هست که بداند زخم حذف شدن از زندگی رسمی، از دانشگاه، از «حق»، چگونه است؟
امروز من در خانهام. با چشمهای گریان. با زنی که مادر است و هر روز ازش میپرسم: «مادر جان! سال دیگر شاید اجازه بدهند، نه؟» او نمیداند به من چه جوابی بدهد.
به طالبان چیزی نمیخواهم بگویم؛ آنها از انسانیت گذشتهاند. اما به دنیا میگویم: «اگر در برابر این حذف خاموش بمانید، شما شریک جرماید.»
اگر یک نسل کامل دختر را از آموزش و آینده محروم کنید، دیگر فقط یک کشور را نمیکشید، بلکه فردا را میکشید.
با این همه، ما هنوز زندهایم. هنوز مینویسیم. هنوز کتاب میخوانیم، در دل، در پنهان، در تاریکی. و تا روزی که نام ما دوباره در فهرستها بیاید، در صنفها، در تابلوهای دانشگاهها… مینویسیم.
برای ثبت، برای ایستادگی، برای فراموش نشدن.
با اندوه، با امید،
یک دختر محروم از تحصیل
۲۹ سرطان ۱۴۰۴
مطالب منتشرشده در بخش «نگاه شما» بازتاب دیدگاههای نویسندگان است و الزاماً بیانگر موضع رسمی دیار نیست.