تل کتابهایی که در این یکونیم سده در مورد فریدریش نیچه، اندیشمند بلندآوازهی آلمانی، نگاشتهاند بلند است، بسیار بلند. ولی در میان این انبوهِ کتابهایی که اندیشه و سرگذشت آن مجنونِ بزرگ پروسی را روایت میکنند، هیچیک بهقدر گزارش کوتاه اشتفان تسوایگ که بهقلمِ لیلی گلستان بهفارسی ترجمه شده است روان، هنرمندانه و شایستهی زندگانی بزرگ آن مرد نیست. قلمِ سِحرآمیز تسوایگ در این کتابِ کوتاه، با نقلِ نبوغ، تنهایی، پاکی، شجاعت، دردمندی و ارادهی بزرگ نیچه، خواننده را «میخکوب» و «حیرتزده» میکند. در این نگاشته با پارههای کوتاهی از این کتابِ شیرین و ژرف مواجه میشویم.
کتابِ تسوایگ – که فقط ۱۰۶ صفحه است – در یازده عنوان و واژگانی درخور و بایسته بهکاوش سرگذشت مردی میپردازد که یکتنه اندیشهی «زنگاربستهی» بشر و متافزیک پوسیدهی فلسفهی غرب را «خانهتکانی» کرد و نام او را – در کنار مارکس و فروید – در میان سه منتقد اصیل، بزرگ و درجهیک مدرنیته میآورند.
۱. تراژدی بیبازیگر
بیشترین لذتِ هستی، زندگی کردن در خطر است.
این پاره از یک دغدغهی نیچهی جوان – و نیچهی میانسال و نیچهی ساکت و پیر – شروع میکند؛ تراژدی. ارچند نیچه در سالهای پختگی از اندیشهی تراژدی و دوگانهی «آپولون و دیونیسوس» فاصله گرفت؛ ولی این دوگانه و نفسِ معنای «تراژدی» آنقدر برای او عزیز بودند که در شرحشان «شهکاری» چون «زایش تراژدی از روح موسیقی» را بنگارد.
زندگی نیچه یک تراژدیست؛ یک درام تراژیک تکبازیگر. تراژدیای که خبر از انزوایی در حد انتزاع میدهد، به چه معنا؟ اینگونه که حتا خدا در تراژدی زندگی مردی مجنون از اینسان غائب است؛ آن انتزاعِ واپسین. نیچه که تجسدِ آن مثلِ لاتین بود که «Amor fati» که یعنی «سرنوشتات را دوست بدار.» حتا اگر هم از اینسان تراژیک و تلخ. تسوایگ در پایان این پاره در ستایش نیچه مینویسد
«…بر خاک افتاده، مغلوب سکوتِ دنیا، تکهپاره بهدست خویش، فرسوده از تلخی رنج، او هرگز دستانش را بلند نکرد تا از سرنوشت بخواهد راحتش بگذارد. برخلاف، فلاکت بزرگتری را طلب میکند، تنهایی عمیقتری را، رنجی کاملتر را، آزمونی سختتر را درخور طاقتش، اگر دستانش را بالا میبَرَد برای رد چیزی نیست، بلکه برای نشان دادن نیایش والای قهرمان است: «آه، ای ارادهی من، که من آن را تقدیر مینامم، ای تویی که در منی، ایی تویی که فراتر از منی، مرا محافظت کن و بهخاطر یک تقدیر بزرگ در امانم بدار.» بدینسان کسی که بتواند با چنین شکوهی دست بهدعا برد، همیشه دعایش مستجاب میشود.»
۲. چهرهی دو رو
رفتار پُرطمطراق ربطی به بزرگ بودن ندارد، هرکس به این رفتار نیاز دارد قلابی است… از هرچه آدم جالب توجه است بهراسیم.
تسوایگ در این پاره بهستایشِ «بُتشکنِ» جانِ نیچه میپردازد. تلخکامی که بههیچ بهایی چهره از آفتاب سوزندهی حقیقت برنمیتابد. مردیکه «سردردهای موحش» او را بهسرحد دیوانگی کامل میرسانند. تنهای ابدی با افکارش؛ هرگز سر راهش به کسی سلام نمیکند؛ هرگز همراهی ندارد، هرگز ملاقاتی ندارد. تسوایگ در گزندهترین سطور این عنوان در باب تنهایی نیچه چنین مینگارد:
«هیچکس در کنارش نیست، نه دست مهربانی که دستمال خنکی روی پیشانی داغش بگذارد، نه کسی که برایش کتاب بخواند یا درد دل کنند یا با هم بخندند. در طول تمام این سالهای کولیوار دریغ از یک خشنودی و استراحت شاد و هوایی دوستانه، دریغ از تن برهنه و گرم زنی در کنار تنش، دریغ از بامدادی باشکوه از پس هزاران شب کاری سیاه و ساکت. آه! چقدر تنهایی نیچه وسیع است.»
۳. ستایش بیماری
هرچیز که مرا نکشد قویترم میکند.
تسوایگ در این پاره به دردمندی بیپایان نیچه میپردازد. به اینکه فزونی درد نزد او در تمام سنین موحش و مردافکن بوده است. اینکه نیچه در دو ماه، پنجاه گرم هیدرت کلرورال مصرف کرده بود تا بتواند «کمی» بخوابد. او که دانش را زادهی رنج میدانست و آسایش را دشمنِ شناخت. همان ارادهای که دستِ دعا به درگاهاش بلند میکرد به او این توانایی را میدهد که بهرغم دردمندی بنویسد:
رویهم رفته (مربوط میشود به ده پانزده سال آخر عمرش که سالهای دردهای وحشتناک او بودند) من در سلامت کامل بودهام.»
۴. دون ژوان شناخت
تسوایگ به دونژوان صفتی نیچه میتازد و آن را میستاید. مردیکه شناختها را چون دونژوان وسیلهای برای کامجویی غریزهی حقیقتخواهی خود میکند و سپس وا مینهد.
چون تمام اغواگران مشهور که از ورای تمام زنها، «زن» را جستوجو میکنند، نیچه هم از ورای همهی شناختها، «شناخت» را میجوید.
تسوایگ میگوید که همهچیز این نابغهی کنجکاو را بهوجد میآورد، هیچچیز او را پایبند نمیکند. همین که موضوعی بکرد بودن و جذابیت خود را از دست میدهد، آن را بیهیچ ترحمی رها میکند. او نیز چون دونژوان «طول زمان احساس» را دوست ندارد، بلکه لحظههای «شکوه و شگفتی» را میخواهد.
همهجا برای من باغهای آرمید است. بنابراین همواره دل کندنی تازه و تلخکامیهای تازهتر. باید با این پاهای خسته و مجروح پیش بروم و چون از سر اجبار این کار را میکنم، پس به پَسِ پشتام نگاهی ناخشنود به چیزهایی زیبایی میاندازم که نتوانستند مرا دلبسته کنند – بیشتر به این دلیل که نتوانستند مرا دلبسته کنند.
او، همانکه در چنین گفت زرتشت نوشته بود «مردی که بهراستی مرد است دو کار میکند؛ بازی و خطر»، فقط میخواهد بازی کند، یک بازیِ خطرناک.
۵. شور صداقت
تو فقط یک حکم داری: پاک باش!
تسوایگ میگوید نیچه میخواست کتابی با عنوان «شور صداقت» بنویسد. او هرگز این کتاب را ننوشت اما از آن بهتر، بهشیوهی آن کتاب زندگی کرد. صداقتِ نیچه خاص اوست؛ صداقتی نیست که از آیا انجیل و یا خویشتنداری فروتنانهی مسیح تقلید شود؛ نه هم از آنسانیست که سقراط در آخرین دقایق پیش از سرکشیدن شوکران متبلور کرد؛ صداقتیست که از سوزشِ آشکار آتش حقیقت ریشه میگیرد. نیچه مردیست که بههیچ قیمتی دروغ نمیگوید.
نیچه هرگز نمیخواهد موجودی «شادمان» باشد، او همیشه میخواهد موجودی «با حقیقت» باشد.
۶. پیش رفت به سوی خود
نیچه از نابود کردن خود نمیترسد؛ آن را لازمهی بازسازی خود میداند. و با نبوغی آمیخته با وسواس، هرباری که خود را از نو میسازد؛ دوباره میگوید: نه! خوب نیست! کافی نیست! پس دوباره خود را نابود میکند تا دوباره از نو بسازد. چه بسا چون سیزیف، این سرنوشتِ مردی بود که در نابودی نهایی، برای همیشه خاموش شد.
در بیستوچهار سالگی از پیری شروع میکند. درحالی که رفقایش هنوز مشغول خوشگذرانیهای دانشجوییاند و آداب لودگی را در نوشخواریهایشان اجرا میکنند… نیچه استاد دانشگاه و صاحب کرسی فلسفه در دانشگاه بازل میشود.
۷. کشفِ جنوب
جایی وطن من است که بتوانم در آن پدر باشم و بیافرینم، نه جاییکه در آن زاده شدم.
۸. پناه به موسیقی!
تسوایگ از شیفتگی محیر نیچه به موسیقی مینویسد. اینکه او اگرچه منتقد او شنوندهی بینظیری بود، هرگز موسیقیساز و موسیقینواز نشد. اما شد. متنِ او موسیقی بیهمتاییست که آفریده است. نثریکه به قول تسوایگ هرگز نثری در آلمانی – در آن زبانِ کانت و هولدرلین و گوته و هگل – وجود نداشته است. او که بهقول تسوایگ «چنین گفت زرتشت» را با ذهنیت نخستین فرازهای سمفونی نهم بتهوون نگاشته است.
اکنون که به سر منزل مقصود رسیدهام، موسیقی، موسیقی!
۹. هفتمن تنهایی
«آه ای تنهایی، تنهایی، ای موطن من!»
تسوایگ آخرین مرحلهی زندگی نیچه را یک خلاء وحشتناک مینامد. بهخوبی یک خلاء وحشتناک مینامد. مردیکه نبوغش آسمانها را درخشان و تابناک تواند کردن، در آلمان ناشری نمییابد و کاغذهای اندیشههای پریشان و بزرگش را روی هم میانبارد. با پول شخصی کتابهای خود را چاپ میکند و به «آنانیکه میشناسد» میفرستد و دریغ از یک نظر! از یک قضاوت! هیچکس او را بهپشیزی نمیستاند و او که زندگی را قربانی خداوند حقیقت و بزرگی کرده بود، اینک ذرهای اعتبار نزد هیچکس در میان زندگان ندارد. چنین بود سرنوشت بزرگترین ذهن قرن.
۱۰. رقصی بر فراز پرتگاه
اگر مدت زمانی طولانی به پرتگاه نگاه کنی، پرتگاه هم تو را نگاه خواهد کرد.
تسوایگ آخرین مرحلهی خلاقیت زندگانی نیچه را با ونگوگ و نبوغ جنونآمیز مقایسه میکند. میگوید دوستان که برای لحظهای سهپایهی ونگوگ درحالِ نقاشی را رها میکردند، در بازگشت میدیدند که تابلوی دوم را هم تمام کرده و با چشمانی سرخ و قلمموی رنگین سومی را شروع کرده است. نیچهی نابغه در واپسین روزهای هوشیاری به «وحی» نیز باور داشت:
…مفهوم وحی این است که یکباره مرئی میشود، شنیده میشود، چیزی تهِ دلِ وجود شما را میلرزاند و ملتهبتان میکند، و این معرفت بهسادگی یک حالت «شدن» را تشریح میکند. مینشوی، جستوجو نمیکنی، میگیری بدون آنکه بخواهی بدانی چه کسی میدهد، فکری بهسان برق به سرت میزند، آنهم با قدرتی ملزمکننده و بدون هیچ تردیدی در شکل آن، آن را برمیگزینی.
۱۱. مربی آزادی
«مرا پس از جنگ آینده اروپایی درک خواهند کرد.»
و چنین نیز شد. او را پس از جنگ آیندهی اروپایی درک کردند، یا دستکم شروع به درکش کردند و اندیشههای او از هیتلر تا هیدگر را در آغوش کشید و کمتر حیطهای در دانش بشری ماند که پای نام او در آن برسد. مردیکه از «نهیلیسم» سخن گفت و آن را با چشمهای تیزنگرش در همان سدهی نوزده کشف کرد. مردیکه از واپسین انسان سخن گفت و از ضرورت «آفرینش» ابرانسان. و همیشه «آزادی» هدف غایی نیچه بوده است. آتشِ جانِ او تا ابد مشتعل بماناد.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.