ما نسلی بودیم که در شرّههای جنگ، میان صدای انفجارها و بوی باروت بزرگ شدیم؛ اما همانجا، در دل ویرانی، کورسوی امیدی به فردا داشتیم. تصور میکردیم، با همهی کاستیها و فساد، باز هم جمهوری پا برجا خواهد ماند و میشود به «اصلاح» آن کار کرد. اما ۲۴ اسد ۱۴۰۰ همه چیز را زیر و رو کرد، روزی که کابل از نفس افتاد و ما فهمیدیم که تاریخ گاهی در یک چشم به هم زدن میتواند مسیر یک ملت را عوض کند.
آنروز، من مثل همیشه با کمره و کتابچهی یادداشت، بهعنوان خبرنگار تازهکار، دنبال تهیهی خبر به یکی از روزنامههای داخلی بودم. جادههای کابل پر از همهمه و اضطراب بودند. از هر گوشه خبرهایی شنیده میشدند: «طالبان به دروازههای کابل رسیدهاست… شهر سقوط کرده… طالبان همهجا است.» با این حال، هنوز کمتر کسی باور داشت که پایتخت در چند ساعت فروبپاشد. اما رفتهرفته، سنگینیِ «اتفاقی بزرگ» را میشد در چهرهها و نگاهها دید. این نوشته روایت چشمدیدها و برداشتهای من از روز سقوط کابل و نگاهی است به عوامل فروپاشی نظام جمهوری، از نگاه یک خبرنگار نوپا.
صبح ۲۴ اسد در کابل، مثل هر روز، با صدای هارن موترها و ازدحام مردم آغاز شد. اما تنها چند ساعت بعد، بوی فرار، آشکار و سنگین، بر زمین و آسمان نشسته بود. بانکها مزدحمتر از همیشه بودند؛ مردمی که پولهایشان را بیرون میکشیدند، پاسپورت و تکت پرواز در جیب داشتند و بیقرار بهدنبال راهی برای ترک کشورشان میگشتند.
آن روز، خبرها با سرعتی سرسامآور پخش میشدند. هر کانال، هر رادیو، هر صفحهی فیسبوک، یک روایت تازه داشت. شایعهها با حقیقت دستبهدست هم داده بودند تا مردم را بیشتر گیج کنند. در سطح شهر و جادههای کابل، دیگر نشانی از نیروهای امنیتی باقی نمانده بود. ساختمانهای دولتی یکییکی تخلیه میشدند و پرچمهای سهرنگ از فراز آنها پایین کشیده میشد. در آن ساعات، همه دنبال راهی برای نجات بودند. بعضیها در فکر خروج فوری از کشور، عدهای در پی پنهانکردن گذشتهی شان، و برخی دیگر -چون من- فقط تلاش میکردند بفهمند چه بر سر شهری آمده که تا دیروز، با همهی مشکلاتش، باز هم نشانی از زندگی داشت.
من بهعنوان خبرنگار، میخواستم وسط میدان باشم اما همزمان، ذهنم همچون همهی مردم، پُر از پرسش بود. اگر کابل سقوط کند، چه بر سر آزادیهای نیمبند ما خواهد آمد؟ بر سر زنانی که تازه توانسته بودند در رسانهها و دانشگاهها خود را ثابت کنند چه خواهد رفت؟ و دهها پرسش بنیادین دیگر… ظهر همان روز، خبر رسید که رییسجمهوری کشور را ترک کرده است. این خبر همچون تیری بود که امید باقی ماندهی همه را از میان بُرد. در تاریخ معاصر افغانستان، بارها رهبران از مردم فاصله گرفتهاند، اما اینبار، ترک میدان بهمعنای باختن تمامی دستآوردهایی بود که با خون و عرق میلیونها شهروند افغانستان بهدست آمده بودند.
سقوط کابل فقط نتیجهی چند ساعت نبود؛ این رویداد سالها پیش در زیر پوست جامعه شکل گرفته بود. فساد گسترده، مدیریت ضعیف، وابستگی بیش از حد به نیروهای خارجی، و نبود ارادهی ملی برای اصلاحات، پایههای جمهوری را سُست کرده بودند. فساد ساختاری از قراردادهای امنیتی گرفته تا پروژههای بازسازی، همهجا ریشه دوانده بود. مردم، دولت را نه بهعنوان پناه، بلکه بهعنوان باری بر دوش خود میدیدند. اختلافات سیاسی و قومی و نبود اجماع ملی، میدان را برای طالبان باز کرده بود. بهجای یک پرچم مشترک، ما درگیر برجستهسازی تفاوتها بودیم.
از سویی هم، وابستگی نیروهای امنیتیِ ما که سالها با تکیه بر حمایت و تجهیزات خارجی جنگ کرده بودند و وقتی این پشتیبانی بهگونهی ناگهانی قطع شد، روحیه و توان دفاعی هم فرو ریخت. در کنار آن، ضعف رهبری، تصمیمگیریهای اشتباه، بیبرنامهگی در مذاکرات صلح، و بیاعتمادی به مردم، همه در این سقوط نقش داشتند.
بهعنوان یک دانشجو، آن روز بیشتر از هر زمان دیگری حس کردم که وقتی ستونهای عدالت و قانون ضعیف باشند، دیوار سیاست با یک تکان فرو میریزد.
با ورود طالبان به کابل، همه چیز در عرض چند ساعت تغییر کرد. بسیاری از همکارانم در رسانهها مجبور شدند پنهان شوند یا از کشور خارج شوند. من هم، همانند بسیاری، در دو راهی ماندم: ادامهی کار در سکوت یا ترک وطن. طالبان با وعدههای مبهم از «حکومتداری» در چارچوب شریعت آمدند، اما خیلی زود، همان محدودیتهایی را برگرداندند که نسل ما در کودکی تجربه کرده بود. زنان از کار و تحصیل محروم شدند، دختران پشت درهای بستهی مکاتب ماندند، و صدای آنانی که اعتراض میکردند با زور خاموش شد. نادیده گرفتن مردم، بهویژه زنان، تنها یک تصمیم سیاسی نیست؛ این یعنی حذف نیمی از جامعه از فرآیند رشد و بازسازی کشور. نتیجهاش همان است که امروز میبینیم؛ فرار مغزها، فقر گسترده، و ناامیدی نسل جوان.
فشردهتر این که، روز سقوط افغانستان، فقط یک تاریخ در تقویم نیست؛ این روز «زخمِ باز یک ملت» است. سقوط کابل نشان داد که اگر کشوری بر پایهی «وابستگی و فساد» بنا شود، دیر یا زود فرو میریزد. نشان داد که قدرت و حکومت بدون پشتیبانی واقعی مردم و بدون رهبری پاسخگو، دوام نمیآورد. من، بعنوان کسی که آنروز را از نزدیک دیده و بهعنوان یک دانشجوی حقوق که ماهیت بیقانونی را لمس کرده، باور دارم که بزرگترین خیانت به یک ملت، فساد سیاسی و پُشت کردن به مردم است. و این خیانت، امروز بیش از هر زمان دیگری، بر شانههای زنان افغانستان سنگینی میکند. کابل شاید دوباره نفس بکشد، اما تا زمانی که سیاستگران ما از تاریخ نیاموزند، این نفس، کماکان کوتاه و حبسشدنی خواهد بود.