طالبان در نزدیک به چهارسال گذشته، هم انتقام میگرفت و هم انکار میکرد. الگویی که به نظر میرسد اکنون در حال دگرگونیست. زیرا ادبیاتی که زمانی برای تطهیر وجههی خود، «عفو عمومی» را وعده میداد، اکنون بیپرده از کنار گذاشتن همین عفو سخن میگوید. این گذار زبانی، تصادفی نیست؛ بلکه نشانهای از تغییر تدریجی در منطق اعمال قدرت طالبان است: «از حذف پنهان تا روایت سازی برای حذف.»
وقتی این گروه در تابستان ۱۴۰۰ به قدرت بازگشت، آنچه تحت عنوان «عفو عمومی» اعلام کرد، بیشتر یک ابزار سیاسی برای خنثیسازی فوری مخالفتها بود تا رویکردی صادقانه برای حل بنیادین بحران. جامعهی افغانستان، با خاطرهی زنده از دههها خشونت، نهتنها این وعده را باور نکرد، بلکه در موضع منتقد قرار گرفت؛ چرا که بر اساس دیدگاه غالب، اگر هم قرار به بخشش باشد، این طالباناند که باید از مردم پوزش بطلبند، نه بالعکس.
واقعیت میدانی نیز خلاف ادعا بود. گزارشهای پیوستهی دفتر هیات معاونت سازمان ملل در افغانستان (یوناما) از همان ابتدا ثبت میکردند که افراد وابسته به دولت پیشین، بهصورت فراقضایی کشته یا شکنجه شدهاند. بر اساس یک گزارش اختصاصی تلویزیون دیار از مستندات ملل متحد، طالبان از ابتدای بازگشت به قدرت تا حوت سال گذشته، دستکم ۳۵۲ نفر از نیروها و کارمندان حکومت جمهوری را کشتهاند و بیش از ۷۰۰ تن را بازداشت یا ناپدید کردهاند. در این میان، هیچ نهاد بیطرفی برای پیگیری عدالت وجود نداشت.
در این بستر، نوشتهی پسین لطفالله خیرخواه، یک چهرهی شناختهشده در میان طالبان، اهمیت مییابد. او صراحتاً نوشت که «از این پس دربارهی عفو حرف نزنید» و خواست تا جنایات و نوکری کسانی را که او «مزدوران داخلی» مینامد، برای نسل آینده ثبت و منتقل شود. استفادهی او از عباراتی مانند «وطن را به سگها دادند» نه فقط بیان یک موضع سیاسی، بلکه بازتاب زبانیست که خشونت را نهادینه میکند.
اما آنچه این چرخش را نگرانکنندهتر میسازد، این است که طالبان دیگر صرفاً نمیخواهد انتقام بگیرد، بلکه اکنون میخواهد مشروعیت آن را نیز تعریف کنند. وقتی حذف مخالفان به بخشی از روایت رسمی قدرت بدل شود، نهتنها امکان عدالت مسدود میشود، بلکه جامعه بهسوی شکافهای خطرناکتری پیش خواهد رفت.
واکنش خیرخواه به نقدها نیز این وضعیت را پیچیدهتر میسازد. او در واکنش به خبر تلویزیون دیار، مدعی شد که سخنش دربارهی کسانی بوده که به عفو رهبری این گروه با «الفاظ بد» پاسخ دادهاند. اما این عقبنشینی، وقتی در برابر لحن شدید و متهمکنندهی متن اولیهاش قرار گیرد، بیشتر به یک تاکتیک رسانهای شبیه است تا تصحیح موضع.
در نهایت، آنچه امروز در افغانستان شاهدیم، نه یک سیاست رسمی برای «گذر از گذشته»، بلکه کوششیست برای بازنویسی آن به نفع یک قرائت خاص. قرائتی که تنها بخشی از خشونتها را ثبت میکند، تنها گروهی از قربانیان را به رسمیت میشناسد، و هیچگاه مسئولیت انفجارها، انتحاریها، قتلعامها و حمله به مکاتب، شفاخانهها و بازارهای عام را که بهدست خود طالبان انجام شدهاند، نمیپذیرد.
پرسش جدی اینجاست: اگر قرار است نسل آینده با «اطلاعات دست اول» آگاه شود، این اطلاعات از کدام منبع و با کدام راستیآزمایی گردآوری میشوند؟ اگر هر منتقدی «مزدور» است و هر کشتهای سزاوار، آیا این عدالت است یا تهدید رسمی برای ادامهی خشونت؟
افغانستان هنوز فرصت دارد که از حافظهی دردناک گذشته برای ساختن آینده استفاده کند؛ اما این تنها زمانی ممکن خواهد بود که روایت تاریخ، انحصاری نباشد، عدالت ابزاری نشود، و حقیقت در خدمت قدرت قرار نگیرد.