پاها میلرزند، دستها میهراسند و چشمها راه میکشند. هیچکس آرام و قراری ندارد و اندککسانی میخواهند با نفر کناریشان در انتظارگاه بیمارستان حرفی و سخنی بگویند و اگر بگویند نیز، در لفافهی دروغهای معصومانه سعی میکنند که دلهای فرو ریختهی همدگر را تسلی داده باشند.
.
بیماری، خصوصاً اگر از نوع حاد و تهدیدکنندهی حیات باشد، آدمی را نخواسته به سرزمین و هوا و جهان دگری تبعید میکند؛ به آن اجتماع (Community) که بیمارستان معبر همیشگی و حقیقی آنهاست؛ خاصه آنکه این محکومانِ ساکت در اینجا، در کابل، به ساحت بیمارستان تبعید شده باشند.
.
قبل از هرچیزی ساختارِ سوزندهی اسم این مکان گوشِ هوشم را بهخود میخواند؛ بیمارستان! همانسان که میگوییم «افغانستان» و یا نمیدانم «پاکستان» و «ستانها» دگر. تو گویی تا پا در این محیط مینهی، پا در سرزمین دگری نهادهای. پا در آسمان و ستانِ دگری. و حقیقت نیز همین است؛ از سرزمین و زیستجهانِ «تندرستان» کنده و بریده شدهای. بهجایی آمدهای که در هرکنارهاش یگانه چیزیکه جاریست، جنگِ بقاست.
.
هراسندگی آدمیان تندرست از بیمارستان را نبایست صرفاً در هراسِ از مبتلا شدن به یک بیماری واگیردار فروکاست؛ آدمیزاد تندرست نمیخواهد این «ستانِ» جنونآور را نظاره کند؛ او دوستتر میدارد که وجود این محیط را منکر باشد و اندیشهای از این حالوهوا را به رویاهای زیستِ بلند و پیروزمند خویش راه ندهد. او نزدیکی به مرگ را سریع و سراسیمه از خویشتن میراند؛ و نه! هراس آدمیان تندرست از بیمارستان، فقط هراس ناشی از ابتلا نیست؛ بلکه گریزِ از اضطرابِ نهایی وجود نیز است.
.
اما همانسان که همهچیز این زندگی اجتماعی بشرِ فرو رفته در گندابِ نئولیبرالیسم و سرمایهداری را، بیمارستان را و باشندگانِ مغموم و نژند این سرزمین را نیز «طبقه» از هم سوا میکند. از سوا کردنهای بزرگتر و بلندتر همچونِ تفاوتِ جوهری و ریشهای که بیمارستان در امریکا و اروپا با جایی چون افغانستان دارد، تا حتا انفصالی که بضاعت مالیِ متنوع بیماران در حال و هستیشان مینهد. نتیجه اینکه بیمارستان، در نیویورک و لندن و ونکوور، یا حتا در کراچی و دهلی و حیدرآباد، با بیمارستان در این جهنم، در این پادآرمانشهر، در کابل، بسیار ناهمگون است.
.
و بیمارِ بیچاره در این فضایی که فزایندگی مرگ در آن قطعیتهای تلخ و تنهای وجود را به منتهای منطقیشان میرساند؛ در تُرشبختی بیمارانِ دگر است که نیکبختیهای خویشتن را میجوید و میشمارد. و بیچارهتر آن «تُرشبختترین» که دگر مرگِ ناشی از بیماری او، امکانیِ از میان امکانها نیست و قطعیتِ آن بیهیچ خندهای، چشم در چشم او دوخته است.
.
و کابل اما در چشمهای بیمارانِ خویش عنصرِ دگری را نیز میدمد؛ عنصرِ شک. در شهریکه پزشکان آن با پول و سبکسری و نامِ پدر و تبارِ مادر و چه و چه از دروازهی دانشکدهی پزشکی با کُتِ سفید آلودهای بیرون شدهاند؛ نمیتوان همان اعتمادی را ورزید که به بقراط یا به فلمینگ. بیمارِ کابل پشتذهن میداند که بیچارگی و دستوپا زدنش برای ماندن در دایرهی تنگتر شوندهی حیات، برای بیمارستاندارانِ متمول، فرصتیست که کیسهی تهی او را تهیتر کنند و دستِ دراز او را، در پیشگاه خیلِ ناکسان درازتر. بیمارِ کابل نمیداند به که و چه و چهگونه باید اعتماد کند.
.
و این محکومانِ خاموش و راندهشده از سرزمینِ «درستیها» و «تندرستی» و «رواندرستی» از همگان تنهاترند. زیرا محکومیت آنان میل بشر به داشتنِ مرگی شکوهمند را ارضا نمیکند؛ و چون بسیارند و پُرتکرار، صادقانهترین واکنشی که به سیهروزی آنان در آدمیزادگان – آنهم اگر کس باشند و مردمی بدانند – این است که «متاسفم، ولی چه توان کرد؟» که بسیار توان کرد و بشر نکرده است و نخواهد کرد.
.
هماره میان دو واژه برای خطاب به این مکانِ مالیخولیایی و مالیخولیازا مُردد بودهام؛ میانِ «بیمارستان» و «شفاخانه» که دومی بیتردید زیباتر است و بهتر. ولی در کابل از این مکانها، چندتاشان «شفاخانه» اند و پناهگاه بازگشتِ خندان به دایرهی «شفا»؟! و چندتاشان سرزمینِ طاعونزدگان خاموش و نومید – و در بهترین حال کمامید – و بیمارستان؟ خوش آنکه روزی در این شهر، و برای نبرد با این محکومیتِ منحوس، شفاخانه فریمانتر باشد تا بیمارستان.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.