ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن درگذریم
با هفت هزار سالگان سربهسریم
خیام، رباعیات
مرگ چه نسبتی با فرهنگ دارد؟ اساساً پدیدهای بهاسم «مرگ» را چهگونه میتوان فهمید؟ اگر زبان نبود، اگر خردورزی و لوگوسپیشگی (Logicality) بشر نبود، چهگونه میشد مرگ را اندیشه کرد؟ بشر پدیدهی مرگ را «کشف» کرد و یا «اختراع؟»
۱.
مرگ از اصل یک مفهوم فرهنگیست. در میان همهی زیندگانی که بر این کره گام نهادهاند، بشر یگانه گونهای است که «مرگ» را میشناسد و به مرگ میاندیشد؛ باقی آنانکه از جانداری نصیبهای بُردهاند زندگی میکنند تا آنجا که دگر زندگی نمیکنند؛ ولی آن زندگی نکردن و تغییر شکل دادن را با مفهومی متصلب و تند در طبقهای دگر و زیر عنوان «مرگ» نمیگذارند. این بشر است که گمان میکند که همانگونه که زندگی اندیشیدنیست، مرگ را نیز میتوان اندیشید.
۲.
آنچه در هستی و طبیعت قابل کشف است، انقطاع و پایان یک فرایند کاملاً طبیعی بهاسم «حیات» و «زیستن» است که همراه میشود با نقطهای پایان بر داستانِ کوتاهِ آگاهی فردی. ولی این نقطهی انقطاع هماره و در هرموردی فرعی بوده است و نتیجهای بر اصلِ وجود حیات. بر اینکه مرگ، کاری نمیداند و نمیتواند جز آنکه اعترافی شیرین باشد بر «بودنِ» زندگی.
۳.
اما «مرگ» در معنایی که در دلِ فرهنگ پیدا و کمایی و گدایی کرده است؛ یک «اختراع» است. اختراعیکه ابداعیبودنش را در توهماتِ کشنده از پیِ خود رسوا میکند. اینکه آنسویش «باغ» است و یا «کورههای داغ» و یا پُلی که گذر از آن واپسین آزمایشِ راستکیشی اخلاقی بشر خواهد بود. هرگاهی که به نیندیشیدنی اندیشه شود؛ نتیجه همان میشود که در مورد مرگ؛ اوهام. تخیلات و آرزومندیهای بشر در هیات ایدئولوژیهای ستبر و سخت. ولی هربشری، در ژرفترین لایههای آگاهی میداند که این ماجرا مصداق «گفتند فسانهای و در خواب شدند» بیش نیست.
۴.
ولی پایان آگاهی «فرد» آیا بهمعنای پایانِ داستانِ حیات است؟ فرد، خصوصاً فردِ انسانی متمدن؛ نتیجهی یک آگاهی بزرگترِ جاریست که از خود مقاومتی شگفتزا بهنما نهاده و رهی صدها میلیون ساله را پیموده است تا به گونهای آگاه چون انسان برسد. یخبخندان و آتشفشان و گازهای زهری و برخورد شهابها و چه و چه را که دور زده است تا این قصهی شیرین و شکوهمند امتداد یابد. فرد اگرچه دقیقهای است در این آگاهی و فردیتِ او قابل گم شدن در این آگاهی کلی و جهانروا نیست؛ ولی جزئی از این ماجرا است و امتداد این ماجرا، امتداد اوست.
۵.
اِگو، اگرچه بر حق، ولی هراسی کودکگونه از پایانیافتن آگاهی دارد. اِگو خود را نامیرا میپندارد و هنگامی که قطعیتِ پایانِ داستانِ حیات در فرد او را میفشارد، دست از پا گم میکند و دل در مجموعهی مجانین میگذارد. اما ترسِ اِگو چندانی نیز معقول نیست؛ آدمیان شیرینترین دقایق زیستن خود را در بیهوشی تجربه میکنند؛ در یکی شدن با هستی و برکندن حجابی بهاسم آگاهی که آنان را رنجی بوده است و دگر هیچ.
۶.
فرهنگ مرگ را هماره در کسوتِ «انتها» بازنمایی کرده است؛ بهمعنای «عدم» و «نبودن». حالانکه «مرگ پایان پرنده نیست.» شرطِ پایانانگاری و انتهاپنداشتنِ مرگ این است که سبژکتویسم دکارتی – و یا اسلافِ نیوتنی و الهیاتی این ایده – قوهی اندیشگر ما را فاسد کرده باشد و ما فرض بر آن نهیم که آدمی، و آگاهی او، فصلی جدا و بلندتر از باقی آفرینشاند و سوژه ذاتاً با هرچه دگری که هست متفاوت است. هستنِ انسان، و آگاهی او، در هستیست که ممکن است و مرگ، این هستی را معدوم نمیکند.
۷.
و اما در مورد یادگار، آدمیان خواهندهی نهادن یادگارانی هستند و من از خواننده میپرسم: نرون را میشناسی؟ سوفوکل بزرگ را چه؟ مانی را چهطور؟ اینان در روزگاران خویش «یادگارانِ سترگ» نهاده بودند و عالم، حتا پس از نبودنشان، عالم آنان بود. حقهی «یادگار» در واقعِ آرزومندی دردناکِ «بیشتر ماندن» است، ولو اندکی؛ آنگاه که سوژه با هفتهزار سالگان سربهسر شده است.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.