بیستوچهارم اسد امسال، که سالیاد پیروزی و تسلط کامل نیروهای مسلح اسلامگرای گروه طالبان بر افغانستان است، برای من، باشندهی این شهر، بسیار یادآور مناسبت تکرارشوندهی دگری در هجدهم سنبله در سالهای حاکمیت جمهوری نئولیبرال بود. چهرههای ترسناک و مسلح با پرچمهایی که اگرچه اینبار رنگشان متفاوت بود، ولی هردو بهگونهی مرموزی یادآور «پاکستان» بودند؛ میان هجدهم سنبله – که سالروز ترور احمدشاه مسعود رهبر جبههی متحد بود – و بیستوچهارم اسد که روز پیروزی طالبان است چه چیزی مشترک است؟ آیا شباهت بزرگداشت از این دو روز «اتفاقی» است؟ خشونت تا چه حد در «ذاتِ» گروههای سیاسی اسلامگرای افغانستان تنیده شده است؟
آنانیکه در بیستسال جمهوری بهعنوان یک «باشندهی ساده» در کابل بودند و همچو «لطیف پدرام» جوانانِ شلیککننده و پکولپوش هجده سنبله را انقلابیهای «همزادِ چهگوارا» نمیدانستند؛ خبر دارند که این شهر در آن روز چه وحشتزده و سراسیمه بود. هر چشم نگرندهای که سلاحی در دست نداشت و جبرِ جغرافیا و زبان سر او را در برابر این آنارشی بیشرمانه خم نکرده بود میدانست که اتفاقات این روز هیچ ربطی به خودِ شخص احمدشاه مسعود – که کارنامهی او را میبایست جدا بررسی کرد – نداشت و صرفاً ماجرای گروهی بود که میخواست «قدرتنمایی» کند و نشان دهد که آری! سلاح دارد و میگردد و شلیک میکند و آنقدر نشئهی ناب قدرت در سر دارد که بهزبان حال به «حاکمیت قانون» و نظم عمومی و این فکاهیهای تکراری دورهی جمهوری نیشخند میزند.
قصه قصهی اُلیگارشی بود، رختافکندن یک گروه اسلامگرای قومی خاص که با امریکا و ناتو در بُن به توافقاتی رسیده بود و اینک میخواست به کابلی و خوستی و قندهاری بفهماند که قدرت دست کیست و در این شهر امر و نهی به دست چه کسیست. و ارچند من آماری در دست ندارم ولی از ساکنان قسمتهای «تاجیکنشین» شهر بپرسید که این نمایشِ فروتبارانه تا چه حد تهوعانگیز و منزجرکننده بود.
آمدن طالبان البته این ماجرا را آنچنان ختم کرد که آن «کسان» اینک در هجدهم سنبله جرأت نمیکنند پا از در برون بگذارند. آنان دانستهاند که خاکبادِ برخاسته از چرخهای لندکروزرهایی که بی ۵۲ براشان هدیه کرده بود فرونشسته است و دگر از فلانجا بودن مقام ژنرالی و زورگویی روزمره بر مردم را تضمین نمیکند.
مردم اما در میان دو سه حُسنی که برای آمدن طالبان برمیشمردند، یکی این بود که آمدن این جانیانِ زبده، آن خُردهجانیانِ زیر بال امریکا را آنچنان مرعوب کرد که پاچهها را پایین کردند و اینک در بغلِ هر نوچهای سلاح نیست. در هجدهم سنبله نیز دگر کسی قربانی تئاترِ زور نمیشود و همهی آن شیران اینک دگر در خانههایشان به دنبال مسیرهای برای رفتن به اروپا هستند.
ولی بیستوچهارم اسد امسال، کاسهی بویناک حوصلهی نمایشی اهل مدرسهای را که «خدایش سروری داد» لبریز کرد و اینان، همان کردند که آن دگران در آن روزگاران. بههمان نهج پرچمبازی، بههمان شیوه سروصدا و شلیک و حملِ گلوله، بههمان شیوه ترانههایی که از فرسنگها دور عامیان را بهیاد بربادی و سوختن زمین و منفجرکردن بودا میاندازد. و افزوده بر اینها، در تشابهی تکاندهنده و دردناک، کودکانی که هیچ نمیدانند چه میکنند ولی دوچرخهای برگرفتهاند و پرچمی بر آن آویختهاند و خبر ندارند که سیاهترینِ سنگهای عالم را به سینه میزنند. همانسان که روزگارانی کسانی در ویلاهای مخصوص خویش در مورد «نسل سوم مقاومت» سخن میگفتند.
چه پُربیراه خواهد بود گفتن اینکه این مشابهت تصادفیست. اینکه آن «شبهلیبرالهای» جمعیت و «جبههی شمال» را با این ملاهای مدرسهرفته در پاکستان چهکار. یا چنانکه کوتهفکرانِ گیر کرده در نخِ تبار در تفاوت اینان خواهند گفت «نگاه کنید! آنان فارسی سخن میگفتند، و اینان پشتو سخن میگویند!» و هرکه قُلهای در جان دارد و همایی در چشم، بهروشنا مینگرد که دگرسانی زبان را هودهای نیست، آنگاه که این دو طایفه هردو سخنانی همسان هم میزنند و از ریشهای واحد و ناقص رُستهاند.
این هماوردی یکی، و خدای را که فقط یکی از بیشمار خصوصیاتیست که همراستایی «اخوانیگری جهادی» تاجیکان جبههی مقاومت را با اخوانیگری جهادی – اگرچه کمی تندتر – ملاهای قندهاری رسواتر میکند. به شما یادآور میشود که دکترین خشونت و فلسفهی حرکت و انگیختن این دو جنبش در جوهر یکیست و هردو «الله اکبر» میگویند تا جوانی را وعدهی حوری داده باشند و شهادت و مرگ را بزرگترینِ خدمتها به بشر نموده باشند.
و آری، آن دگران پس از گشتوگذاری چند با امریکا و بهدست آوری کرسیهای موهوم و بیمعنایی چون «ریاست اجرائیه» و معاونت ریاستجمهوری و پوشیدن کتوشلورهای برند ایتالیایی (به آرشیف رخشندهی گفتوگوهای عطا محمد نور در بیستسال مراجعه کنید) که حتا ارزش طنازی را هم ندارند، اندکی «بادِ دموکراسی و لیبرالیسم» به گیسوانشان برخورد کرد؛ ولی تا همین امروز ایدئولوگهای آنان – همچون لطیف منصور – میگوید با «ما سکولار و لیبرال کمتر شناسیم – یا اخوانیسم جهادی، یا قصه کوتاه!» و مگر آن شارلاتانِ گُندهی گَندیده در مرافعهی قومیت – لطیف پدرام – را برای همین نمینکوهیدند که او آنقدری که بایست «اخوانی» نیست؟!
الیتیسم و اُلیگارشی در ذاتِ جنبشِ فاسدشدهی اسلامگرایی سیاسی تنیده شده است؛ باورِ به گسترش دایرهی قدرت و ایجادِ یک شبکهی کارآمد برای گشودن گره هرگز چیزی بیشتر از یک جملهی خوشگل نبوده است و آری، بهباور حضراتِ دستار بهسری که اینک در کابل ستارهی اقبالشان میدرخشد «حکومتِ آنان» که پیشوندِ تکراری کل مقامات آن ملا، یا مولوی و در سطوحی پایینتر «حافظ» و امثالهم است نیز «همهشمول» است. و البته از آنجا که معیار برتری تقوا است، همگان نیز در کمیناند که بنگرند چه کسی چندبار در چه وعدهی نماز سجده میکند تا شاید «شایسته»ی ترفیع باشد.
این گروهها، همگان، از جبههی ملی مقاومت تا ملا برادر و دوستان، حاکمیت را حق خود میدانند و باور دارند که از آنجا که حاکمیت با خداوند است و خداوند نیز هرگز در این بازیهای کودکانهی مرگبار و شنیع مداخله نمیکند، ما از سوی او بر شما حکم خواهیم راند و کلیدِ تفوق طالبان بر آنسوی دگر نیز در این چند دهه صراحت و ایستادنِ تمامقد پشت همین جوهر و ذاتِ تاریخی جنبش خویش بوده است.
و پیداست آنکه باور دارد که خدا او را مامور کرده است که «رنجِ رهبری» و داشتن همهچیز و قدرت و ثروت را بر خود هموار کند و این گلهی بیهمهچیزی که مردم است را راه بنماید، آنگاه در هر فرصتی که خوش بود و پیش شد؛ به شما با کاروانهایی از بُشکههای انتحاری و یا ام – ۴ امریکایی بفهماند که زور دست کیست. نبود مدنیت و بیباوری عمیق به ایدهی قدرتِ زمینیشده و تکثیرشده در میان مردم حتماً به کاروانهای مسلح جارزن منتهی خواهد شد.
و البته همسانی و همگونی در زورگویی و اُلیگارشی محبوس نمیشود؛ این عمل شلیک کردن یا حمل سلاح، باز ریشه در نطفه و ذات جنبشهای سیاسی اسلامگرای افغانستان دارد. گروههای لعبتکمانندی که یگانه مصرف تاریخی و بینالمللی آنان بهدستِ گردانندگان این مهرههای بیمقدار، توحش و تبحر آنان در جنگجویی و شلیک و آمیختن آب با خون بوده است. این گروهها هیچ درکی از خشونتپرهیزی ندارند و در کشتن افتخاراتی بزرگ مینگرند و در مُردن نیز.
نبایست تفاوتکهای این گروهها فریفتهمان کند؛ بزرگانِ هردو چرخ این چرخهی فاسد، هرگز اندیشگران قدر و بزرگی نبودهاند، در مواردی چون دوستم که حتا سواد خواندن هم نداشتهاند، این مردمان قاتلان بزرگ و جنگجویانِ بیرحمی بودهاند. بهعبارتی در تاریخ این جنبشها خیلی مهم نبوده است که چه کسی چه میاندیشد، بیشتر این مطرح بوده است که چه کسی بهتر و بیشتر میکُشد. و اگر جز این است، یک اثر کلاسیک و جدی سیاسی از کل آبا و نیاکان این دو طایفه رو بفرمایید. البته یادتان باشد که رسالهی طاهر بدخشی ربطی به جمعیت اسلامی ندارد.
و این گره نگشوده است که فروبستگی کار این خاک را فزونی میبخشد. اینکه مردم نمیدانند که این بهظاهر «دشمنان» در واقع منادیان یک نظم و یک شیوهی زندگانیاند و این شیوهی زندگانی از هشتم ثور تاکنون جز هیزم به آتش مردم و زر به کیسهی نعرهزنندگان ارمغانی نیاورده است.
مسئله این است که ما، بهعنوان «مردم»، اگر بهراستی مردمی میدانیم و مردمایم، باید نسبت دیانتمان را با سیاستمان از نو اندیشه کنیم و به نتیجهای برسیم که نه تکرار تجربهی دردناک بهاصطلاح «آزادی» نئولیبرال و فحشای افسارگسیختهی زمان جمهوری باشد و نه صدرنشین کردن آنانکه تاکنون در اندیشه و حریص سنگسار کردن بزهکاراناند.
پس رهایی این نخواهد بود که اصحاب ۲۴ اسد به غارهایشان برگردند تا اهل ۱۸ سنبله باز به خیابان باز گردند، رهایی آنجا خواهد بود که کسی زیر هیچ نامی حق زورگویی زور نمایی بر عامهی عامیان بیهمهچیز و چند دهه مظلوم را نداشته باشد. رهایی در گسیختن این رفتوآمد میان روزهایی در ثور، سنبله، سرطان و اسد خواهد بود، هم از آنگونه که تقدیسگران و ضحاکان ایدهی سوزندهی «شهادت» و «جهاد» دانسته باشند که دگر آن فصلهای تاریکی که آنان را فرصت آشامیدن از خون مردم میداد، پایان پذیرفته است.
تریبون محل نشر افکار نویسندگان است و انتشار این نگرهها از سوی دیار بهمعنای تایید و یا رد آنان نمیباشد