کوچهای را قدم میزنم. کوچهای خلوت و بیسروصدا، آنچنان ساکت که ترا به وجودِ زندهجانی در خودش مشکوک میکند. ماهِ بیجان و باریک را در بالا میبینم و یاد حرف سهراب میفتم که «ماه بالای سر آبادیست»، اما با خودم میگویم که سهراب بیجا «آبادی» را فرض گرفتهاست و چرا نگفتهاست که «ماه بالای سر بربادیست» و مگر چه تضمینی برای آباد بودنِ «آبادی» وجود دارد و یا وجود داشتهاست. و باز بهخودم ميگویم که این شاید تفاوتِ اصلی شاعرانی چون سهراب با شاملو است، کسیکه باری در مورد شعر سهراب گفتهبود: وقتی کسی را در لبهی چشمه گردن میزنند، من نمیتوانم بگویم «آب را گِل نکنیم» و تا به این اندیشههای پراکنده و هرجایی سروسامان بدهم متوجه میشوم که به کمرِ کوچه رسیدهام. به کمرِ کوچهی باریک، از آن بدتر؛ تاریک. تاریکیای که فیلم تکراری هرزمستان – و در واقع هر خزان و زمستانِ – این شهر است.
بهراهم ادامه میدهم و در آن تاریکی چراغقوهی دستیای نورش را به چشمانم میدهد، دستم را پیش چشمم میگیرم و میشنوم که کسی که از آنسو میآید میپرسد «کیستی؟ چه میکنی؟» نزدیکتر میشوند و میبینم که دو مامور ریشبلندِ رژیماند، میگویم دنبال کتابی که برای یک دوست دادهبودم آمدهام و با دروغ ادامه میدهم: فردا امتحان آن کتاب را دارم. بیتوجه به کتاب و دروغ من در موردِ امتحان میپرسد که این دوست من چه نام دارد و کجای کوچه زندگی میکند و بعد از اینکه متوجه میشوند که من «هرقصدی» داشته باشم قصدِ ضربهزدنِ به رژیم حضرات را ندارم، دست از سرم برمیدارند و به من میگویند که دگر نیمهشب بیرون نیایم که «خطرناک» است و من که «خطر» در کسوت دو آدمِ ترسناک روبهرویم ایستاده بود، زیر دل میخندم و با خودم میگویم: خطر که شمایید! خطر که پیروز شد! ولی در عمل حرفشان را پذیرفته و بهراهم ادامه میدهم. چند قدم که جلوتر میروند، باز بهعقب نگاه میکنند تا مطمئن شوند که من همانم که گفتهام. به دروازهی دوستم تکتک میزنم و او بیرون میآید و آنان را میبیند و مرا به داخلِ خانه دعوت میکند. عجیب است که این آدمها چگونه بهخوبی موفق بهترساندنِ شهر بهاین بزرگی میشوند.
میرویم داخل و من به دوستم میگویم که برق کی رفتهاست؟ او میگوید که از صبح. و طبق معمول ما حدس میزنیم که برق خراب شدهاست. ولی دوباره یادمان میآید که دیروز دیده بودیم که برق آن محلهی «اشرافنشین» شهر بر سر جای خویش بود و خراب نشده بود. و میدانیم که برق نیست زیرا کسانی تصمیم گرفتهاند که برق در این شهر نباشد. از دوستم میپرسم که مردم چرا این وضع را تحمل میکنند؟ مگر نمیگوییم که «د خلکو زور، د خدای زور دی» و مگر اینهمه انسان مجبورند که چنین وضعی را برای اینهمه سال پذیرفته باشند و در برابرش سخنی نگفته باشند، دوستم هیچ نمیگوید و ترجیح را بر سکوت و حرفی نزدن مینهد. از او میپرسم که درسش چطور پیش میرود و با خندهی بیجانی میگوید که برق برنامهی درسش را خراب کردهاست و بدون لپتاپ نمیتوان بهدرسهای مهندسی رسید. میگویم چرا چارهی دگری نمیاندیشد و باز ساکت میماند و سکوتش به من میگوید که چارهای دگر هنگامی ممکن است که کیسه فربه باشد.
از خانهی او بیرون میآیم و اینبار خشمگینام، از این تاریکیای که همه کار میکند، کارشکنی، زیانباری و خیلی کارهای دگر. و سپس آن وعدههای واهی دلقکها یادم میآید که گفته بودند که افغانستان به صادرکنندهی برق تبدیل خواهد شد. و اکنون میبینیم که یگانه چیزی که افغانستان صادر کردهاست، نحسها و دلقکهایی همچون ایشان بودهاست. و سپس میاندیشم که چرا مردم کاری نمیکنند.
در میان اصطلاحاتی که برای جمع بزرگی از انسانها بهکار میرود، معروفترین آن در دورهی مدرن، واژهی «مردم» در فارسی است که معادل همان People در انگلیسی است. مردم، چنانکه فیلسوفان سیاسی بهدرستی توضیح دادهاند، تفاوتهای جوهری و بنیادینی با مفاهیمی همچون «رعیت» و عوامالناس دارد. مردم واجد گونهای «فاعلیت» و خودآیینیست، خودآیینی که شرط تبدیل شدن به یک سوژهی مدرن است. و دلیل اینکه لگدمال شدن حقوق در این کشور باعث نمیشود که کسی برخیزد و کاری کند، این است که این جماعت هنوز «مردم» نشدهاند و تا مردمی فاصلهی بلندی دارند. آنها فقط هنگامی تبدیل به «مردم» میشوند که قدرت خویش و حق خویش برای تعیین سرنوشت خود را باور کنند و همچون گلهای از گوسفندان که خود را به چوپان و راعی میسپارد، خویشتن را و تکلیف خویش را بهدستِ ملاهای رژیم طالبان نسپارند.
و تاریکی – چه این تاریکی نبود برق و چه تاریکیهای دگری چون بیسواد ماندنِ دختران این خاک – همچنان تاریکی باقی خواهند ماند تا آنگاهکه این مردم به «مردمی» برسند و تبدیل شوند به حاکمان سرنوشت خود. و دگر «سر به پایین» نینداخته و برشانهها، شعلههای گداختهای داشته باشند که «رعیت» بودن خود و «راعی» و مالک بودن دگری را نپذیرند. آنچنانکه یک دلقکی از آن دلقکهای فراوانِ رژیم جمهوری در نشستی در شرق کشور گفتهبود که «ما رهبران مثل چوپان هستیم و شما مردم مثل رمه و ما بهشما میگوییم که چه کنید و چه نکنید» و شنیدن این سخن از زبان متصدیان رژیم پوشالیای که بنا بود «دولت مردم» و یک رژیم «دموکراتیک» و انتخابی باشد بهگونهی کاملی ثابت میکند که این جغرافیا، هنوز راهی به فاعلیت و سوژگی سیاسی نبردهاست. و این خلق، تاوان توسری و مظلومنما بودن تاریخی خود را پس میدهند. مظلومنماییای که هرگز هیچ گرهی از گرههای بسیار این خاک را نگشودهاست.
متوجه ميشوم که دوباره بهخانه رسیدهام و برمیگردم و از آغاز، تا پایان کوچه را میبینم که همچون گور، تاریک است. و با خودم میگویم که بعید نیست که این گورهای واقعیِ زندگیهای این مردم باشد؛ کسانیکه محکوم شدهاند در زیر یوغ گروهیکه به قساوت و وحشتآفرینی شهرت دارد زندگی کنند و هیچکاری نیز در این مورد نتوانند و یا «نکنند» و فقط نظارهگر وخامت هرچه بیشتر محکومیتهایشان باشند و در همین امتدادِ بیپایان محکومیت به بدبختی، یکباره بهخود آیند و متوجه شوند که پیالهی زندگی سر رفتهاست و تمام زندگی را در گور تاریکیها زیستند و زندگی کردند، بیآنکه حتا جسارت «نه» گفتن به این سیاهی را داشتهباشند اکنون، تاوان این بزدلی را با بدبختی خویش میدهند. میروم به خانه و منتظر میمانم که اگر «چوپانها» تصمیم گرفتند، روشناییای به خانهي ما هم «لطف» کنند.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.