از راه دوری همراهی میرسد. در ابتدا بهاندازهی درخت کوچکی که از کنارش حرکت کردهاست بهچشم میآید، ولی با نزدیکتر شدن بزرگتر و بزرگتر میشود. میرسد. با هم حرکت میکنیم و میرویم تا دیدار هم را بهانهای کرده باشیم برای گامزدن و راه رفتن در شهری که کمرش را برای کشتن هرچه امید است محکم بستهاست. از کوچههای پُرازدحامِ شهر رد میشویم. بچههای گلفروش را میبینیم که شاخههای گل را یکی یکی و جدا جدا میفروشند. سعی میکنیم ناخوشی حال آنها را بهروی خود نیاورده و بهراه ادامه دهیم. همراهم میایستد و برای آنکه بهانهای برای گل خریدن از آن بچهها داشته باشد، برای من یک شاخه گل هدیه میدهد.
.
با همراهم ترانهای را که تازه شنیده و هردو پسندیدهایم در بین کوچه و بازار شهر بلند بلند میخوانیم و متوجه نگاههای عجیب و گاه نکوهنده میشویم؛ کسانیکه میدانیم هرآن ممکن است از ساعدمان گرفته و از ما بپرسند که چرا «موسیقی را ترویج میکنید؟» و همین بهانهای شود تا به ما درندهخویی خویش را نشان دهند و آه از دمارمان درآورند. ولی این شهر خشک، این شهر خالی که دگر چیزی ندارد تا واهمهی از کف رفتناش آدمی را ملاحظهگر و محتاط کند. پس ادامه میدهیم و تا خود خسته نشدهایم ترانه میخوانیم.
.
قدم زدن این شهر، بسیار بیشتر و بسیار سریعتر از قدم زدن در جایهای دگر آدمی را خسته میکند؛ هرسوی نمادهایی از بربادی قد کشیدهاند، در کنار دریا چشم به بنای یادبودی که برای فرخنده ساختهاند میفتد و به ما یادآوری میکند که ساکنان شهری هستیم که نامردمانِ آن به خون همدگر از عدو و دشمن هم تشنهترند و وای اگر دست تقدیر بهانهای به آنها بسپارد، آنگاه خواهی دید که هشت ثور چندبار و به چند صورت دگر تکرار خواهد شد.
.
از فرط خستگی به سمت پارک کوچک و قشنگی که میشناسیم میرویم تا آنجا نفسی تازه کنیم و چند دقیقه بنشینیم و بگوییم و بخندیم. راه را از میان کژ راههها پیدا میکنیم تا مگر زودتر رسیده باشیم. میرسیم و مینگریم که بر در ورودی آن پارک قفل کهنه و بزرگی آوانگان است. از دستفروشی در همانجا میپرسیم که قصه چیست. او هم که دلش تنگ کسیست که او را در این شهر بیرحم و خاموش دریابد به ما حکایت را قصه میکند.
.
میگوید در ابتدا که طالبان آمدند، روزها را در این پارک میان مردان و زنان تقسیم کردند. اما دیدند که [از آنجا که مرد و زن هردو انساناند و نمیتوانند جدای هم و با یک دیوار موهوم در اجتماع انسانی از هم جدا باشند] نشد. بار دگر ورود زنان را فقط به روز جمعه اختصاص دادند و باز دیدند که نشد و زنان با کودکان یا خانوادهیشان میآیند و همینجا تفریح میکنند. دفعهی بعد ورود همهی زنان به این پارک را ممنوع کردند و دیدند که اوضاع بسیار بدتر شد و همهروزه زنان با برادر و یا شوهرشان میآیند و اینها هم در حضور محرم شرعی آنان کاری نمیتوانند بکنند. تا اینکه راه را در این دیدند که کامل درِ تفریحگاه را ببندند. اکنون هم مدتیست که در این تفریحگاه کامل بستهاست و نه مردی در آن میتواند برود و نه زنی.
.
قصه را که شنیدیم، من و همراهم برمیگردیم. در سکوت محض و بدون ردوبدل کردنِ حتا یک واژه بهحالِ این شهر غصه میخوریم، به حالِ شهرِ بنبستها.