سرمایهداری تبدیل بهچنان نظم ایدئولوژیک تثبیتشده و کامیابی شدهاست که تصور پایان جهان و وقوع آخرالزمان از تصور پایان یافتن سرمایهداری سهلتر است؛ نیازی به فیشر و ژیژک نیز نیست تا این نکته را ثابت کنند، بروید و به دوستان خویش یکبار در مورد فاجعهی هستهای و امکان پایان جهان بگویید و ببینید چه همدلانه موافقت میکند و یکبار دگر از پایان سرمایهداری سخن بگویید و نگاه کنید چگونه به سادهدلی شما میخندد. و این کامیابی، از سر اتفاق نیست و ریشه در کندوکارهای دقیق ایدئولوژی این نظام دارد.
۱
فرایند تولید و انباشت سرمایه در سرمایهداری متاخر، فرایندی پیچیده و بهشدت وابسته به تکنیک است که طی روندی طویل، طبیعت و منابع طبیعی را مکیده و تفاله کرده، سپس به سرمایهی انتزاعی بدل میکند. البته این منابع در صورتهای بازنمایی نمادین سرمایه بهصورت مستقیم به غذا (نیازی طبیعی و یکی از نمادهای لذت جسمانی) تبدیل میشود، ولی بدیهی است که در جهان واقع فقط با سرمایهی انتزاعی میتوان شکمی پر و آسوده داشت. طوریکه امثال هاروی بیشتر از یکبار اشاره کردهاند، یکی از بنیادیترین مولفههای ایدئولوژی لیبرال و حالا نئولیبرال، وانمود کردن به این بوده که این فرایند تولید سرمایه و چرخیدن چرخ، تا بینهایت میتواند ادامه داشته باشد، حالانکه نمیتواند. حالانکه نشانههای فرسایش طبعیت در زیر یوغ این نظم، در حال آشکارگی است. زمین گرمتر خواهد شد و نفت بهپایان خواهد رسید.
۲
بهقول مارکس در هیجدهم برومر، انسانها تاریخ خود را میسازند، ولی نه آنگونه که خود میخواهند، یا در شرایطی که خود دوست دارند، بلکه در شرایط داده شدهای که میراث گذشتهاست و آنان بهصورت مستقیم با آن درگیرند. زنجیر برای آن طبقهی بالاییها، نماد همین جبرِ مقدر است. کی و چگونه میتواند پسر فلان میلیاردر را ذم و ملامت کند که چرا ولخرج است و یا چرا بیشتر از یک ماشین لاکچری دارد. البته این قصه نه فقط بر خفتدهندگان بلکه بر خفتچشیدگان نیز صادق است و همانطوری که روزگاری فرزندان یک برده تا همیشه برده میماندند، در ظاهر بزک شدهای این نظم حاکم، فرزاندن فقیر تا همیشه فقیر میمانند، الی این که کسی رحمی بهآنان آورده و فرصتی به آنان بدهد یا که قرعهی بختی به نامشان زنند.
۳
اسقفی که نماد روحانیت و دیانت نهادمند باشد، برخلاف دگران، وسیلهی برای فریب گرسنگان دارد. یک موش قلابی. این موش قلابی برای گربههای گرسنه غذا و آسودگی بهنظر میرسد، حالانکه نیست. این موش، مرا بیدرنگ بهیاد همان مشهورترین و منقولترین جملهی مارکس میاندازد که دین، افیون تودههاست، آهِ انسان ستمدیده است. و چه افیونی کاراتر و موثرتر از این، از این موش قلابی که سرابی است پایدار. و تسلایی است بهشدت شبیه واقعیت. حالا نه موش قلابی، بگویید بهشت، بگویید جوی شراب و نهر شیر. وعدههایی که از روی واقعیت ساخته شدهاند، ولی خود مجرد و هواییاند، دقیقاً مثل همان موش.
۴
بیجهت نیست که حماسهها این همه تراژیکاند. تغییر را حماسه و عاطفه نمیآورد، البته اینها هم مهماند. ولی اگر کل سی میلیون نفر هم در روزهای سقوط کابل احساساتی میشد و هشتگِ سنکشن پاکستان میزد، چیزی از سیاهی این مضحکه کاسته نمیشد. تغییر را نیروهای عینی و موجود میآورند. به تعبیر گرامشی: انقلاب همانقدر که جابهجایی و پیروزی طبقات پایینی است، دست و پا زدن، فرسایش و مرگ طبقات بالایی نیز است. آخرین تقلاهایِ یک نظام ناکام و فروپاشیده برای بقا. در واقع تغییر کارِ هیچ تکسوژهای نیست، مهم هم نیست که اسم سوژه چی باشد، بگویید ماندلا، یا چرچیل یا چگوارا و کی و کی، تغییر محصول جهش جمعی اینهاست، گربههایی که ببر میشوند و یا انسانهایی که بیشماران میشوند.
۵
ولی بیشماران هم، علیرغم این شکوهمندی، برخلاف ظن شماری، خیر مطلق نیست. در واقع هیچ ارادهی الهی و آسمانی و عرفانیای پشت این ماجرا وجود ندارد که از وقوع فاجعه در آن سر دگر- پس از وقوع انقلاب یا تغییر- جلوگیری کند. هیچ عقل منجسم و واحدی این سیل را راهبری نمیکند. برای همین بیشماران توانایی سازندگی ندارد، درحالیکه قدرت ویرانگری بسیار بالایی دارد. بساط دههها شاهنشاهی را بهسرعت بر میچیند، ولی راهی برای پیشگیری از بروز دیو خرفتی بهاسم جمهوری اسلامی ندارد. این همان چیزی است که یکبار نویسندهای اینگونه صورتبندی میکرد؛ توده میداند چه نمیخواهد ولی نمیداند چه میخواهد. و یا به عبارتی دگر، توده میتواند بهخوبی ویران کند، ولی نمیتواند شمرده و بهخوبی اعمار کند. و همین ضعف، پایِ گروهی را- چه حزب پیشرو باشد، چه تکنوکرات، چه بسیجی- باز میکند تا هیولاها و سلاطین تازه شوند.
۶
تغییر اما، آخر ماجرا نیست. مارکس خطا میکرد، جامعهی کمونیستی جامعهای عاری از تضاد نخواهد بود. هیچ جامعهای، جامعهای عاری از تضاد نخواهد بود. یکی از خطاهای مارکس که لوییت روی آن خیلی تاکید دارد، همین نگاه آخرالزمانی است، نگاهی که در آن قصهی پرمشقتی بهاسم تاریخ، پایانی عهد عتیقی و خوش دارد. پایانی که نوعی بازگشت است، بههمان باغ عدن، بهشت گمشده، کمون اولیه. ولی این دید پسا آنتاگونیستی، حتا از نگاه کردن به بزرگترین تکیهگاه خویش، یعنی تاریخ نیز عاجز است. تاریخی که بارها نشان داده است که نه مرگ فئودالیسم و نه لغو بردهداری و نه انقلاب صنعتی، هیچیک، پردهی آخر نمایش نبودهاند و مسائل و تضادها- ارچند با صورتبندیای جدید- باز از راه میرسند. و این سیر و خط را پایانی نیست. ولی این آیا بهمعنای عبث بودن کل ماجراست؟ برای عدهای شاید، ولی برای من نه.