خواندن شهر به چه معناست؟ چرا باید شهر را خواند؟ چه کسی میتواند شهر را بخواند؟
شهر برخلافِ روستا، مغاک سکوت نیست، عرصهی ظهور است، تجلیگاه است، جایگاهِ صورتهای براق و روشنابخش است. شهر جایِ «دیده شدن» است، آنجاییست که چیزها بهچشم میآیند. شهر، مرکز صنعتی تمدن است. جاییست که قوانین مبادلهی انتزاعی نهتنها بر کاروبار، بلکه بر فرهنگ نیز حکم میراند. شهری که مظاهر آن، نشانگر هنجار و یا نابهنجاریای در زیر پوستِ صورتهاست.
واقعیت در شهر، عریان میشود، حجاب و حبابهایی را که دورش پیچیدهاند، در صحنهی حیاتِ عملی و پراکسیس اجتماعی میدَرد. در این تجربه، آدمی با انبوهی از بیگانگان- چه از خود، چه از جهان و یا از دگران- روبروست که سرِ نهانداشتِ اخمهای خویش را ندارند و اگر نخواستند پاسخ «سلام» این و آن را هم نمیدهند. در شهر، ضرورت است که ریسمان ناپیدای پیوندبخشِ آدمیان است. و ازهمینروست که ما، ناشنیدنی را در شهر میشنویم و ناگفتنی را در آن میگوییم، و اگر کسی چند فرسخ آنسوتر از ما سرمستانه بخندد یا بهگونهای سوزناک بگرید یا با خودش پریشانگویی کند یا عادی و نرمال قدم بزند، برای ما فرقی نمیکند. ما، در مقام «شهروند» ناظران سنگدلی هستیم که «کاری به کار کسی» نداریم. و جز تماشا، در ماجراهای شهر و در «دیدنی»های شهر نقشی نداریم. و اگر خود را برای برداشتن چیزهای گمشده در شهر نمینکوهیم، به این دلیل است که گمان میبریم اگر دگری نیز مال گمشدهی مرا در شهر بیابد، بیکمترین نشانی از حس گناه، آن را برخواهد داشت. آنجا که انسان، نه گرگ انسان، که کفتار انسان است.
شهر، چنانیکه از زمان پیدایش بورژوازی تاکنون آن را میشناسیم، سوژههای درونش را بهشدت و بهعمد، اتمیزه میکند، آنها را از هم دورتر و دورتر میکند و معنای واژهی «جمع» را در چشمهای آنان خندهدار و سادهدلانه مینمایاند. شهر، بزرگترین نمایشگاه صیرورت زندگی مدرن است، آنجا که ایستن چنان با جان و جوهرش ناسازگار است که ایستادن در میانهی پیادهروی پُررفتوآمد را بهچشم شهریان، کنشی جنونآسا و محصولِ روانی نامتعادل میسازد. پس شهر، نهتنها مصداق کلیت که آوردنیترین مثال نسبیت نیز است. جاییست که همه هستند، ولی نه با همه، همه با خویشند و به هرکسی جز خویش، مظنون و بدگمان. ولی شهر برای همانکه تئاتر و نمایشگاه چیزهاست، و هر جزئی در آن دوستتر میدارد که بهچشم آید و دیده شود و بسیار دیده شود، قلبِ بازار نیز است، آنجا که همه چیز کالاست، از خود آدمیان تا هرآنچه که آدمیان میسازند و یا میدانند و یا میخواهند. و این تمنای فروختن، بازار را- و شهر را- به مهد مهیای هیاهو و غریوهای گوشآزار مبدل میکند. آنجا که همه جنسهای گران و ارزان خویش را نعره میکشند و برای آن خریدار میخواهند. و این شهر، شهر ما، کابل از این حیث چهبسا «نمونهتر» نیز باشد. آنانکه شامگاه خیابانهای کابل را بهچشم دیده و گوش شنفتهاند، صدای بلندگوهایِ خُردهفروشان، میوه و یا ترکاریفروشان را نیز بهحتم بهخاطر دارند که داشتههای خویش را با عباراتی که انگیزهی خرید میدادند، تبلیغ میکردند. پس در این بیروبار و گیرودارِ پرصدا، چه کسی میتواند این آشفتگیِ گیجیآور را «بخواند»؟
شهرخوان همان «شهرگَرد» است. شهرخوان فلانر (Flaneur) است، آنیکه شهر در حل کردنِ او در دلِ هنجارهای خویش کامی نیافتهاست. و او باوجود آنکه باشیدن جسماش کماکان در شهر است، ولی جان و رواناش مازادِ سیار شهر شدهاند. او قدم میزند،بیآنکه هدفی مشخص در ذهن داشته باشد، او میگذارد شهر بر او چهر بگشاید، او میخواهد شهر را «کشف» کند. گامگذاری او در شهر، در طی این فرایند است که معنادار میشود. و این نشان از مدرن بودن این فلانر، این شهرخوان دارد، او شهر و مدرنیته را از سنت و جایی در صدهها پیش نمیخواند و نقد نمیکند، او میداند که خود نیز معلولِ علتهای مدرن است و کنشِ شهرخوانی او، در واقع درونماندگاری نقد در مدرنیسم است، که مایهی حیاتِ آن شدهاست. شهرخوان، نهتنها شهر را میخواند بلکه آن را میچشد، میبوید و لمس میکند. درست که او تفالهی بیرونرانده و بیرونمانده از هنجار شهر است، ولی او باحفظِ این تکینگی (Singularity) بهمصاف شهر میرود، پاک و ناپاکاش را مینگرد و میخواند و در ساختمانها و ساختارهای شهر دقت میکند. شهرخوان اما، ایدئولوگ نیست، او دیدهها و شنیدههایش از شهر را با «باید» و «نباید» نمیآلاید، سخن او توصیفیست و نه تجویزی. او برآن است که آنچه را چشیده به دگری نیز بچشاند و در این مورد، امانتکار و امانتدار باشد. و همین شهرخوان را بدل به یکی از دقیقترین مصداقهای فعل اندیشیدن میکند، حتا بهگونهای تجسد و تنمندی فعل اندیشیدن. از آنجا که اندیشیدن نیز چونان «راه رفتن در تاریکی» است. فعلی است پُرزحمت که اندیشنده نمیتواند فرجاماش را پیشبینی کند، وگر اندیشنده در پیشبینیِ پایان اندیشهاش کامیاب بود، فعل او نه اندیشه بلکه تمرین و تکرار است. هم شهرگرد و هم اندیشمند، چشمهای خود را روی حقیقت، قفل میکنند. میگذارند که نور حقیقت، در آنها شگفتی بیافریند. آنها همانیکه میبینند را میگویند و جوگیری و ذوقزدگی در باب آن دیدهها را به جوگیران و ذوقزدگان وامینهند.
شهرخوان فاصلهی مفید خویش را با سخنانِ دهنپُرکن و حرفهای وزین حفظ میکند. کلیگویی در باب انسان و جهان را نسبتی با کار او نیست. او فرزند عصر گیتیگرایی (Secularism) است، زادهی زمان زمین، و دور ریختنِ خاطرهی ازلیِ آنجا- که میتواند پردیس یا جنت یا سپهر باشد، او در متن تجربهی زندگی سیر میکند و سعی میکند تا با روندهی تیزپایی که زندگی مدرن باشد، همپایی کند و کردوکار آن را بنگارد. او در پیِ برقراری رابطهی قدرتمند با تجربهی زیست انضمامیاست. او میداند که آگاهیِ خارج از هستی، معنا ندارد و جز آسمانریسمانبافی ذهن، نمیتواند چیز دگری باشد. شهرخوان روحِ روز و زمانه (Geist) را با نگاهی پالوده، با «نگاهی دگر» و متفاوت از نگاهِ شهر، مینگرد و مینگارد. او بیگانهای است که آشنایی را در دیدن و نگاشتن یافتهاست.
اگر هیچ شهری در جهان نیز به شهرخوان نیازی نداشت- که چنین نیست- این حکم در مورد کابل، شهر من، نمیتوانست چنین باشد. کابل بیشتر از هرجایی که زندگی در آن چون پیوستاری بلند و ممتد تجربه میشود و زندگی در آنجا «جریانی عادی» دارد، به شهرخوان نیازمند است. این شهر، شهر هولناکترین دیدنیهای عصر ماست، شهری که کاخنشینان آن، برای هماوردی با جریانِ تاریخ آستین برزدهاند و هزینهی این عداوتِ مضحک را عامیان شهر میپردازند. کابل شهر رنجهای بزرگ و آشکار و امیدهای نهان و کوچک است. این شهر را، شهرهای این سرزمین را باید خواند.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.