زخمی بزن به او
عمیقتر از انزوا
پُل الوار
در سکانسی خاطرهانگیز و تاریخی از سریال «مدار صفر درجه» شهاب حسینیِ جوان، در میان صنف به خواندنِ شعرِ «دوست داشتن» میپردازد؛ همان شعرِ «ترا برای همهی کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم، ترا برای عطر نان گرم، برای برفی که آب میشود دوست میدارم»، شعری از پُل اِلوار، شاعری که شعرش شراب است. و آیا بیمهری نخواهد بود که شاعری دردمند و دیرآشنا را که زندگیاش را صرف رزمیدن برای آزادی و ساحری با واژگان کرده است با همین یک شعرِ شهکار بشناسیم و بزرگ بداریم؟ زندگانی اِلوار آنچنان بزرگ، پاک، دوستداشتنی و حیرتآور است که آدمی با خواندنش گمان میکند «افسانه» میخواند.
احمدِ شاملو، آن شاعر بزرگ آزادی، کم کارِ کارستان نکرده است؛ درکنار آن مجموعهی غنیای که او از شعرهایش خویش برجا نهاده است، برگردانهایی که او از شعر جهان بهفارسی کرد، نقشی تعیینکننده در آشنایی فارسیزبانان با میراث غنی و بزرگ شعر جهان داشت. اِلوار را شاملو به زبانِ فارسی و در نتیجه به جهانِ فارسیزبان آورد. بهقول خودش خواندن شعر «زخمی بزن بهاو، عمیقتر از انزوا» او را میخکوب کرده بود. ترجمهی اصلی و معروفی هم که از شعر «دوست داشتن» وجود دارد، برگردان شاملو است.
پُل اِلوار که نمیتوان معتاد و مفتون شعر بود و او را نشناخت، شاعر بزرگ فرانسوی و از پیشگامان نهضت سوررئالیسم در شعر است. اِلوار زادهی دسامبر ۱۹۸۵ در سِنت دینیهی فرانسه است. در کودکی با خانواده به پاریس متواری شد و آنجا با یک دختر روس آشنا شد که رابطهی عاشقانه و ژرف این دو، نقشی برجسته و مهم در «شاعر شدن» اِلوار بازی کرد. هلنا دباکوف که اِلوار او را «گالا» صدا میکرد؛ به معنایی لو سالومهی قرن بیستم بود؛ تاثیر او بر شاعران و هنرمندان سوررئالیست مثالزدنی است. همانقدر که تاثیر سالومه بر نیچه، فروید و دگرانی در قرن نوزدهم انگشتنما بود.
اِلوار مردی دردمند بود. برانشیت، میگرن، آپاندیس مزمن و گونهای بیماری ژنتیکی خون، همگان قسمتی از اختلالات سلامتی مرد شاعر، جوان و نحیفی بودند که باعث شدند اِلوار در جنگ جهانی نخست شایستهی فرستادهشدن به خط نخست نبرد دانسته نشود. کسانی چون اِلوار جوان در جنگ از همان ابتدا «اسیر جنگی» شمرده میشدند.
شاعر را در چند کیلومتری خط نخست نبرد میزی و صندلیای و کاغذ و مُرکبی دادند تا به خانوادههای «کشتهشدگان» و «زخمیان» نامه بنگارد، و به آنها خبرِ مرگ دُردانهها و ریختهشدن خونِ سرخ بر مرمرهای سپید را بدهد. شاعر هر روز بیش از ۱۵۰ نامه مینوشت و شبها را در کندن گور برای کشتهشدگان کمک میکرد. و فقط یک شاعر میتوانست با زیستن چنین زندگیای «امید» را در نهانگاه دل زنده دارد و زیبایی را با آن چشمهای خسته بنگرد، بیافریند و ستایش کند.
ولی جانِ سرکش اِلوار به چنین نقشی در جنگ سیراب نمیشد؛ بهراستی بزرگاند آنانکه هم شاعرند و هم مبارز. اِلوار از ماندن پشت جبهه و نظارهی «ننگین» خاک شدن جوانان دگر دلش گرفت و سرانجام و پس از ازدواج با همان دخترکِ روسی، که او را از ناز «گالا» صدا میزد، بهقول خودش به «سربازان حقیقی» پیوست.
دو روز. اِلوار فقط دو روز پس از ازدواج با محبوبِ یگانهی زندگی خود، با گالا، با دختریکه بخاطر رسیدن به او – در روزگار «جنگ بزرگ» از هفت خوان رستم جسورانه گذشته و از مسکو حرکت کرده و اسکاندیناوی را دور زده و به انگلیس و سپس به فرانسه آمده بود، راهی جبههی نبرد شد. چه جانِ بزرگی! چه جانِ خائوسی و دیوانهای!
اِلوار مدتی را در خط نخست ماند و مردی که جانِ بلورین داشت و تنی شدیداً بیمار، از جبهه فرستاده شد به یک بیمارستان. سپس جنگ بهفاصلهی کوتاه پایان یافت و بهقولِ همسرِ اِلوار، روزگار جنگیدن برای «زندگی» بهسر رسید؛ اینک روزگار جنگ برای «خوشبختی» است.
در پایان جنگ، اِلوار «شعرهایی برای صلح» و «وظیفه و اضطراب» را به چاپ رساند؛ شعرهای نخستینی که زمینهی آشنایی او برتون و لویی آراگون شد. شاعران چپگرا و منتقدیکه شیفتهی کار اِلوار جسور و جوان شده بودند. دوستی این جمع – به اضافهی ساوپل – جاودانه شد.
پیچیدگیهای رابطهی اِلوار با گالا پس از ورود شخص سومی در رابطهی آنان اِلوار را افسرد. او ناپدید شد و هیچکس نمیدانست که اِلوار کجاست. گالا او را سرانجام در سایگون پیدا کرد، در ویتنام. او را بازگرداند ولی «گالای اِلوار» سرانجام پس از آشنایی با سالوادور دالی، شاعر اسپانیایی که خیلی جوانتر از او بود، عاشق او شده و همسر دالی شد.
اِلوار اما شاعر و مبارز ماند و از انقلابِ مراکش حمایت کرد. او و آراگون بالاخره به عضویت رسمی حزب کمونیست فرانسه درآمدند. اِلوار که اینک شاعری بزرگ و پخته شده بود، مجموعههای اصلی شعر خود را بهچاپ رساند. جالب است که او از شمار نخستین شاعران غرب است که به وسیلهی نشریهی «التطور» در مصر، شعرهایش به عربی ترجمه شده و وارد جهان مسلمانان شد.
اِلوار بهواسطهی دوستانش پیکاسو و مان ری با ماریا آشنا شد، اجراکننده و هنرمندی سوررئالیست که سرانجام دومین زنِ اِلوار شد. شاعر دگر یک چهرهی اصلی در جنبش سوررئالیسم شناخته میشد و پس از اخراج شدن از حزب کمویست شروع کرد به گشتن اروپا. در این سالها پیکاسو بود که یارِ غار شاعر فرانسوی شده بود.
در جنگ جهانی دوم، اِلوار – در کنار آراگون – شاعران اصلی جریان مقاومت در برابر اشغال فرانسه از سوی آلمان نازی شد. هزاران نسخهی شعرِ بلند «آزادی» از او در سرتاسر فرانسه منتشر شد و حتا از سوی هواپیماهای انگلیسی بر روی فرانسهی اشغالی ریخته شد. اِلوار سالهای سخت و سردی را در این دوره سپری کرد و دست از مقاومت و انجام آنچه در توانش بود برای آزادی دریغ نکرد.
شاعر که سربلند از امتحانِ تلخ و سخت تاریخ برای ایستادن پای آزادی سربلند بیرون شده بود؛ با شنیدن خبرِ مرگ همسر جوانش بر اثر ایست قلبی باری دگر فروشکست.
ارچند دوستی، مبارزه و شعر شاعر را برای سالهای بسیاری پس از مرگ ماریا زنده نگهداشتند؛ ولی او سرانجام در نوامبر ۱۹۵۲ در پاریس و بر اثر ایست قلبی درگذشت. اِلوار را در گورستان پییر د لاشیز بهخاک نهادند؛ گورستانیکه اِلوار فقط یکی از بزرگان در خاک خفتهی آنجاست.
این زندگانی بزرگ فقط از مردی میآید که برای «آزمودن» و «زندگی» کردن بهای سنگینی پرداخته است؛ ولی هیچگاه اصالت جان و برق درخشندهی نبوغ در روانش دست از بزرگداشت «امید» نکشیدهاند. بهقولِ خودِ او، در شاخساران بستر او پرندهای آشیانه کرده بود که زبانش به «آری» گفتن نمیگشت؛ مردی «نه گو» و سرکش که جانی لطیف و شاعر داشت. در پایان این نگاشته ترجمهی یکی از شعرهای اِلوار بهقلم هلاله محمدی میآید. روح آن بزرگ شاد.
آزادی
برای پرندهی در بند
برای ماهیِ در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آنچه میاندیشد را بر زبان میراند.
برای گُلهای قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای دندانهای به هم فشرده
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو
برای دهانهایی که نمیخوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برای مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای عقیدهای که پیگرد میشود
برای کتک خوردنها
برای آن که مقاومت میکند
برای آنان که خود را مخفی میکنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گامهای تو که تعقیباش میکنند
برای شیوهای که به تو حمله میکنند
برای پسرانی که از تو میکشند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای سرزمینهای تصرف شده
برای خلقهایی که بهاسارت در آمدند
برای انسانهایی که استثمار میشوند
برای آنانی که تحقیر میشوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالتخواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش
من نام ترا میخوانم: آزادی!
من ترا میخوانم، بهجای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا میخوانم زمانی که تیرگی چیره میشود
و زمانی که کسی مرا نمیبیند،
نام ترا بر دیوار شهرم مینویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نامها را
که از ترس هرگز بر زبان نمیآورم
من نام ترا میخوانم: آزادی!