بیتلحم شهر کوچکی در مرکز کرانهی باختری رود اردن است که بهدست تشکیلات خودگردان فلسطینی اداره میشود. این شهر کوچک بنابر روایت انجیل متی، زادگاه عیسای ناصری، پیامبر مورد احترام مسلمانان و بنابر اعتقاد مسیحیان، نجاتدهندهی انسانهاست. مسیح، نهتنها پیشوای بزرگترین دین آسمانی جهان است، بلکه چهرهای محبوب و دوستداشتنی برای مسلمانان و حتا دگراندیشان نیز است. زادروز رسمی مسیح – بیستوپنجم دسامبر – امسال با هرسال دگری در بیتلحم متفاوت بود، امسال سایهی سیاه «جنگ» تا زادگاه «پیامبر صلح و مهر» دامن گستردهاست. اگر مسیح این احوال را مینگریست، واکنشاش چه بود؟
فئودور داستایفسکی، نویسندهی بزرگ روس، در فصلی از رُمان «برادران کارامازوف» – که بهاعتقاد شماری از منتقدان درخشانترین فصل آن رُمان است، مسیح را در عصر سلطهی کلیسا بهزمین بازمیگرداند، بازگشتی که بهمذاق مقامات روحانی کلیسا و اسقفهای زمان خوشایند نیست و پاسخ آنان به مسیح این است که «دگر نیازی به او نیست» و اکنون «طریقت» و راه او برای رستگاری، کاسبان زبده و کاردانی یافتهاست. داستایفسکی در این شاهکار، راه را بر یکی از بحثبرانگیزترین مباحث تاریخ ادبیات گشود، بحث بازگشت مسیح در «لحظهی اکنون» و نظاره کردن او مر آنچه را که آدمیان پس از او پیشه کردهاند.
اگرچه اقتدار چند قرنی کلیسا برافتاده است – که مکافات جنایتهای آن چند قرن با خدای مسیح باد – اما جهانیکه آدمیان امروز و اینک آفریدهاند، آیا اندکی هم همراستاتر با آموزههای مسیح در مقایسه با عصر اقتدار کلیسا است؟ اینک که بتهای «واهی» و «آسمانی» شکستهاند و دگر کسی «انتزاع محضی» در آسمانهای دور را چندان سودایی برای خریدن نمیپندارد، آیا بتهای زمینی و «فیتیشیسم» و کالاپرستی انسانها بهتر از سجدههای کور آنان به سنگ و هوا است؟
بیتلحم که قسمت کوچکی از ارض موعود و یا سرزمین مقدس مسلمانان، یهودیان و مسیحیان است؛ همهساله از نامِ «مسیح» عدهای را «نان» نیز میداد، بازارکی برای بزرگداشت و «یادگارستانی» از زادگاه مسیح برپا میگشت و خلایق داشتن چیزی از آن بازار را همارز با داشتنِ همیشگی «مسیح» در جیبهای خویش میدانستند. امسال، چند کیلومتر آنسوی بیتلحم، در دو ماه و اندی که گذشت، بیشتر از بیستهزار تن کشته شدهاند و لرزشهای پیهم خاک تا بهزادگاه و خاک زادهشدن مسیح نیز پا گستردهاست.
همه میدانیم که هیچیک داستایفسکی نیستیم – و خوشا که نیستم – ولی میدانیم و میتوانیم که تخیل داستایفسکی را باری دگر بهعزم هجو تندی و زشتی واقعیت، بهکار بریم. همانطور که او مسیح را در عصر سلطانی اسقفهای بهزمین بازگردانده بود تا بنگرد که با «پیامش» چه کردهاند اکنون بایست مسیح را نه در کوچههای کوچک و سنگی و قشنگ شهرهای اروپایی، بلکه بر ارض خاکی و خواری که خود در آن زاده شد، بازگرداند، به ارض موعود.
مسیح مبهوتی را تصور کنید که دنیای تکنیک را همانسان مینگرد که حواریون راهپیمودن او بر آب را مینگریستند. مردی عامی و اُمی که در همهسو آثاری حیرتزا مینگرد و از تبدیل شدنِ خودش به بتی دگر، کلافه و آزردهاست. ولی یعوشا را تلخترین اخبار اینها نیست، تلخترین خبر او را که آموزگار بزرگ انسانیت است، همین خواهد بود که «پیام مهربانی» و «انسان بودن» او دگر آنقدر بلاموضوع و بیمعنا شدهاست که حتا زادگاه او را لرزشهای «نسلکشی» انسانها و زنان و کودکان تکان دادهاست و هر روز تکان میدهد و انسانها چونان مُردههای بیهودهی بیمعنا بر زمین گام میزنند و بهروی خویش نمیآورند که کشتار درست نیست، که میتوان نکشت و میتوان از خونِ بیستهزار کودک و زن گذشت.
مسیح را بنگرید که دوباره سعی میکند به آدمها درس انسانیت بدهد ولی حتا «سوژهی جذابی» برای تیکتاکها و اینستاگرامهای ما نخواهد شد، مسیحیکه «نبرد توجه» در دنیای جدید را به «باسنِ کیمکاردشیان» خواهد باخت. مسیحیکه پیام او – هرقدر هم تکاندهنده باشد – راهش را تا «خبرهای داغ روز» در سیانان و رویتروز و فاکسنیوز نخواهد گشود. مسیحیکه دگر «مهربانی» او افسانهی خندهداریست که در دنیای بیرحمیهای انسان نسبت به خودش، حتا بهاندازهی یک فکاهی ترور نواح و ریکی جرویس نیز «بهدردبخور» و خندهآور نیست. مسیحیکه راه میرود، در جهانیکه راه را بسته است و انسان، فرایند دردناک «خودآزاری» و خودکشی تدریجی را آغاز کرده و در آخرین پردههای نمایش بربادی خویش است. مسیحیکه خواهد دید که «انسانها» دگر معنا ندارد و هرکسی میخواهد «گلیم خویش از غرقگی رهاند» و طوفان شبانگاه، مسافران کشتی شکستهی تمدن را «وحشی» و «خونخوار» کردهاست، اگرچند عدهای از این خونخواران کتوشلوارهای پاک و اتوکشیده بهتن دارند.
مسیح خواهد دید که «رستگاری» در این دنیا، دگر بهمعنای زیستن در دنیایی که «آزاده بهکام دل رسیدی آسان» نیست، بلکه رستگاری یعنی یافتن پول، نگهداشتن و پنهان کردن پول، و در نیمهشب، هنگامیکه هیچ ناظری بر سر نیست، سجده کردن برای پول، شدهاست. او خواهد دید که «فضیلت»های والا و بلندی که او برایشان کشته شد، تبدیل شدهاند به «کالا» و از این حیث، تفاوتی با خریدنیهای پست ندارند، او خواهد دید که فضیلتها چقدر نکوهیدنی شدهاند و آدمیان تا چه مایه پست و فرومایه. خواهد دید که دگر «چیزی اهمیتی ندارد» و یگانه غایت انسانها از زیستن و نفس کشیدن – همچون نیاکان وحشی و غارنشین – فراهمآوردنِ اسباب لذت و در صدر همهی آنها، خداوند لذت، پول شدهاست. دگر سخنی از «فضیلتهای دردناکی» که انسان – بهشان انسان بودن خود – دردهای مترتب بر آن را تحمل میکرد تا مگر «مرگ معناداری» داشته و از رستهی «بندگان و بردگان ضرورت» رها شدهبود، نیست. و همگان در پی سراب که دنیای «بیدین»شان برای آنها هدیه کردهاست میدوند و عجبتر اینکه میدانند که در پی سراب میدوند و «خوشبختی» افسانهی بیچارگی و بیمعنایی زندگی آنهاست، ولی آنچنان «بردهخو» شدهاند که کماکان میدوند و دست از این دوش برنخواهند داشت.
بازگشت مسیح به بیتلحم، در آنچه ما آفریدهایم، در این دنیای بیمعنایی و پول و لذت و کالا، آنقدر خبر خُردی خواهد بود که هیچکس متوجه آن نخواهد شد و نجاتدهنده خواهد دانست که سخن از نجات گفتن برای کسانیکه نمیپذیرند به «نجاتیافتن» نیازمندند، خشت بر دریا زدن و بیحاصل خواهد بود. مسیح چارسو را نگاهی خواهد انداخت و بیآنکه هزاران سال وقار خود را خاکآلود و زمینگیر کند، هیچ نخواهد گفت و با سکوتی سرد دوباره از این سرداب انسانها عبور خواهد کرد. آنقدر بیصدا و آرام که هیچیک از ما نخواهیم دانست، هیچیک از ما ندانستیم.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.