دوسال و چند ماه از بازگشت دراماتیک طالبان بهقدرت در افغانستان میگذرد و در این مدت، مهمترین جبههی مخالف رژیم این گروه، نه بازماندههای کمنایِ «اتحاد شمال» و یا جبهات نظامی نوپایی چون «جبههی آزادی» و نه هم دشمنان «افراطیتر» آنها چون داعش، بلکه جنبش زنان افغانستان بودهاست که بهصورت بسیار قابل درکی برای حقوق اولیه و انسانی خویش رزمیدهاند. اما چنانکه پیداست، قوای این جنبش در چند ماه گذشته تحلیل رفتهاست و آن شعلهی فروزنده و تابان این جنبش درحالِ افول است. دگر مسئلهها و مطالبههای این جنبش، نه در صدرِ کار و تیترهای رسانههای بینالمللی، بلکه «مسئلهی حاشیهای» و کنار میزیست که خبر از رفتنِ این آتشِ کمجان بهزیر خاکستر میدهد. پس این نزاری و کمتوانی روزافزون ضرورت آسیبشناسی و نقادی این جنبش را زنده میکند. نقطهی ضعف این جنبش چیست؟ و اگر این جنبش بههمین شیوهی کنونی به رزمیدن ادامه دهد، میتوان به آن امیدوار ماند؟
نخستین نقطهی ضعف این جنبش، ناتوانی در نقدِ خود و یا پذیرش نقد دگریست. میتوان بهجسارت مدعی شد که «فرهنگ نقد» در این جنبش اصولاً وجود ندارد و چهرههای – ظاهراً – برجستهی این جنبش، در برابر نقدهای بیرونی نیز هماره واکنشهای هیستریک و عصبیای داشتهاند که نه بهدرد این جنبش و نه بهدرد کار سیاسی و اجتماعی بهصورت کلی میخورد. البته این نبود فرهنگ نقادی را میتوان حتا یک گام جلوتر بُرد و از موجودیتِ «فرهنگ گفتوگو» در این جنبش پرسشگری کرد؛ بهگمان من گره کار اینجاست که زنان افغانستان با چنان ستم آشکار و عریانی روبهرو شدهاند که نیازی به گفتوگو در مورد چندوچون و ریشههای این ستم نمیبینند. اما بیتردید که این مبارزه، اگر بناست راه بلندی را برود، بایست حاضر شود که زیر تیغ نقد و گفتوگو برود و به عُمق و پهنای خویش بهصورت منظمی بیفزاید. افزودنِ عنصر «نقد رادیکال» به این جنبش، این جنبش را از هویتِ فرهنگی زنانهای که «گفتوگوخواه و انتقادپذیر» نیست دور خواهد کرد و به گوهرهی اصلی این جنبش که همان مطالبهی برابری جنسیتیست، نزدیکتر. در حقیقت این نبود نقد و گفتوگو در جنبش زنان افغانستان، بازتولید فُرمال همان کلیشههای رایج سنتی در مورد زن است، کلیشههاییکه سخن از «ناتوانی زن» در نقادی و گفتوگوی مسئلهمحور را طرح میکند. وانتقاد از خود، نهتنها میتواند بهقلبِ تصویر ایستا و کلیشهای زن در جامعهی افغانستان حمله کند بلکه راه را بر پیشروی و پویایی این جنبش خواهد گشود و جنبش زنان معترض افغانستان دگر در تکرار طوطیوار چند سرفصل و هدلاین فروکاسته نخواهد شد.
دومین نکتهی قابل نقد در مورد این جنبش، پراکندگی بیش از حد آن است. پراکندگیای که ما را در وجود یک «کلِ همگن» تحت نامِ «جنبش زنان افغانستان» ظنین میکند. پوشش گستردهی رسانهای بعضی از چهرههای این جنبش – اگر خوب هم باشد – کافی نیست. و هنگام صحبت در مورد جنبش زنان، نباید به چند چهرهی «ترند شده» و فیسبوکی اندیشید. این نکته از آنجهت مهم است که بالقوگیهای حیرتآور این جنبش را از فعلیت دور نگهداشته و برباد میدهد. اینکه خُردهسازمانهایی با نامهای متفاوت و بنمایههای فکری ضعیف در افغانستان، مدام ایجاد شوند – و بهمحضِ اینکه «ویزای» اعضای آن صادر شد دوباره بهفراموشخانهی تاریخ رانده شوند – منتج به انسجام و همگامی این جنبش گسترده نخواهد شد. برای اینکه بالقوگی و توان بالقوهی این جنبش و امکانهای شگفتآور آنرا بهخوبی دریابید، اینگونه به مسئله نگاه کنید؛ اگر جنبش زنان در افغانستان بتواند گفتمان نیرومند و ریشهداری را در مورد برابری جنسیتی بهراه اندازد، آنگاه طالبان در هرخانهی این مملکت «چندین» مخالف و دشمن خواهند داشت، و از آن فراتر، طالبان، حتا در خانوادههای خود شاهد اعتراض و همدلی با این جنبش خواهند بود. اما این امکانها بهعرصهی واقعیت راه نخواهند بُرد اگر این پراکندگی و پریشانگوییهای این جنبش بههمین شیوهی کنونی ادامه یابد.
وجود افراد معترض برعلیه یک رژیم و یا یک ساختار سلطه یا فرهنگ تبعیض، مثل وجود مالکولهای جدا از همِ منفردیست که درحالِ رزمیدن برعلیه آن ساختارند؛ این مالکولها بهتنهایی خود هیچ کاری در برابر آن ساختار نمیتوانند بکنند، اما در لحظهی درخشانی از تاریخ، این مالکولها بههم میپیوندند و تبدیل به یک «ارگانیسم» واحد میشوند، ارگانیسمی که واجد پویایی و حرکت و رشد است. بهعبارتی ارگانیسمی که توانِ پیمودن راهی و ایجاد پیوستاری در تاریخ را دارد. و رشد و توانگری آن ارگانیسم از نامحتمل بودنِ امکانهایی در تاریخ – بهطور مثال امکان برابری مرد و زن در این جامعه – بهصورت روزافزونی میکاهد تا اینکه آن نامحتمل را در ساحت احتمالات میآورد و از آنجا بهفعلیت برش میکشد؛ جنبش زنان افغانستان همچنان مجموعهی پراکنده و جدا از همِ مالکولهاییست پریشان و غمناک – ارچند هم که این غم بهجا و محترم باشد – که راههای نامرتبط و پارهخطهای کوتاه و بیارتباط بههم را برمیسازد.
نکتهی سوم اما انحصارِ جنسیتی جنبش زنان است. اینکه رفتهرفته و بهآهستگی، موجودیت مردان در این جنبش تبدیل به یک امر «نامعمول» و گونهی تابوی نوین و ناگفتهی فرهنگی شود. این انحصار را میتوان در همین ساختار خُردهسازمانهای مربوط به زنان در داخل افغانستان نگریست، سازمانهاییکه فکر میکنند وجود مردان در جنبشهای آنان، از «خلوص» این جنبشها خواهد کاست. اما در حقیقت امر، این مرز پُررنگ برمبنای هویت جنسی، در حقیقت نفی همان گوهرهی اصلی این جنبشهاست که ادعای برابری جنسیتی را دارند. و البته این انحصار فقط به «زنانگی» در این جنبشها تمام نمیشود و حتا در میان همان زنان نیز، گونهای خاصی از زنان هستند که آمدن و بودن آنان در این جنبشهای اعتراضی کوچک خوشآمد و پذیرایی بیشتری را بههمراه دارد؛ زنانیکه ترجیحاً در «جامعهی مدنی» مزخرف جمهوری نئولیبرال عضویت داشتند و احیاناً گاهگداری شاعری کردهاند و نهایتاً سابقهی همکاری با نهادهای غیرانتفاعی خارجی را داشتهاند و همینها تبدیل شدهاند به «سوپراستارهای» جنبش زنان در افغانستان. حالانکه هیچیک از اینان را نمیتوان «نظریهپرداز» و یا مبارز – بهمعنای راستین و جدی آن – دانست و یگانه کاریکه کردهاند، تاکید بیمایه بر روی مفاهیمِ – برای جامعهی سنتی افغانستان – گنگی چون «حقوق بشر» و دموکراسی بودهاست. درحالیکه تغییر بلفعل را در ساختار جامعهی افغانستان – و نه در روی هوا و یا شبکههای مجازی – نه این تیپ و طیف زنان، بلکه همان زنان سنتی و طبقهی متوسطی میتوانند ایجاد کنند که به پدیدهی حجاب «احترام» دارند، هیچ کین و دشمنیای با آیین و دین اجداد خویش ندارند و یگانه مطالبهی آنان حقوق برابر و مساوی در چهارچوبِ خوانش مدنیتر و انسانیتر از دیانت است. و میتوان بهجرأت مدعی شد که جنبش زنان افغانستان با این طبقهی سرنوشتساز و مهم، پاک بیارتباط است و منظور از بیارتباط در اینجا، بیارتباطی سیاسی و سازمانی و مبارزاتی است وگرنه ممکن است همهی این حضرات با این طیف از زنان در ارتباط باشند. و از همینجا میتوان مشاهده کرد که چه فاصلهای میان «پیکرِ اصلی» برسازندهی هویتِ جنسیِ سرکوبشدهی زن در افغانستان، و کسانیکه در برنامههای تلویزیونی غربی و رسانههای امریکایی میآیند و راجع به حقوق بشر گپ میزنند وجود دارد. و این چهرهها بایست روبهروی آیینه بایستند و از خود بپرسند که بهراستی تا چه حد زنانِ زندانیشده در زندان بزرگی بهاسم افغانستان، این قشر را «گلو» و «نماینده»ی خود میپندارد. و نکته این است که اگر جنبش زنان از انحصار این طبقهی نخبه – که این نخبگان هم چندان نخبگانی نیستند و جز دستوپا زدن در ظاهر مدرنیته و رئالپولیتیک چیزی از سیر تاریخی جنبش سیاسی زنان در اروپا و امریکای شمالی نمیدانند – خارج نشود، آنگاه کل این جنبش در کسوت گفتوگوی آرمانشهری و خیالاتی در بین کسانیکه از معرکه «جانِ سالم» بدر بردهاند و در آسودگی در آنسوی جهان از سیاهروزی زنان اینسو – که نمایندهی راستین آنها هم نیستند – سخن میگویند.
خندهآور است اگر بیندیشم که آسیبشناسی این جنبش به دو یا ده یا دوصد نکته خلاصه خواهد شد؛ ولی میتوان این دو سه نکته را نقطهي آغاز پرداختن انتقادی به ظرفیتها و امکانهای نهفته و مغفول این جنبش پنداشته و شروع کرد به صیقلدهی و تبدیل این بالقوگی عظیم به جنبشی سیاسی سرنوشتسازی در تاریخ این کشور کرد.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.