پاسخ دادن به چنین پرسشی البته که از یک یادداشت و چند یادداشت و چند کتاب برنمیآید. پرسش از چراییِ محبوبیت ایدئولوژی را حتا یک فرد هم نميتواند پاسخ دهد و آنکه میخواهد همهی ابعاد این پرسش را بکاود و تدقیق کند؛ بایست به کل تاریخ اندیشهي سیاسی رجعت کند و بنگرد که در نمونههای گونهگون، ایدئولوژی با روان انسانها چه کردهاست و از چه راهی آنها را فریفتهاست. پس آنچه در این یادداشت با آن روبهرو خواهید بود، نه حجت موجه است و نه پاسخ نهایی، که اگر چنین بود خودِ این نوشتار مبدل میشد به – دستکم – یک کنش ایدئولوژیک.
آنچنانیکه ایدئولوژیها پس از طالع شدن خورشید مدرنیته محبوبیت یافته و نقش خویش را بر تاریخ کوبیدهاند، در تاریخ پیشامدرن سراغ نداشتهایم. کارستان نازیها در جنگ جهانی دوم و موفقیت گستردهی بلشویکها در قرن بیستم، از سر اتفاق و یا طالع خوش هیتلر و لنین نبودهاست؛ بلکه نسبتی با شیوهی اندیشهی مدرن و عقل حاکم بر روشنگری داشتهاست. بهعبارتی دگر، منتهای واقعی و انضمامی پروژهی روشنگری – و نه آرمانی و ایدهآل بزرگان این جنبش – نازیسم بود و استالینیسم بود و نه رهایی سوژهی انسانی و «خودآیین» شدن او. عقلی سرکوبگر و سبژکتویست که بههرنرخی میخواست جهان را «تغییر» دهد و از پُربسامدیِ «تعبیر» آن خسته و کلافه بود. چندانیکه کسی چون لنین بهصراحت میگفت که «شرایط انقلاب را ما محقق میکنیم» و نه اینکه چشم بر راه بمانیم تا خود محقق شود، او نمیپذیرفت که بگذارد قطار تاریخ از روی او رد شود و «شاید» در وقتی «مساعدتر» انسانها برای رهایی خویش بهپا خیزند و البته که همین سبژکتویسم نگاه او، تاثیری ژرف در ماهیت سوسیالیستیای که انقلاب اکتبر یافت، نهاد. قرن بیستم، نه قرن حیرت و پرسشنمادی در تاریخ بشر، بلکه قرن به انتها رسیدنِ فرایندِ «دیالکتیک روشنگری» است، پیروی از عقلِ علمیای (Scientific reason) با قاطعیت هرچه را با پیکرهی عقلانیت موردِ تایید خودش سازگار نبود، محکوم به انقطاع و نابودی میکند و این البته تناقض درونی این منطق با خودش نیز است، زیرا عقل مدرن هرگاهی که خواستهاست خودش را در مقام یک قطعیت تام تحمیل کند، خودش را هم «دود کرده» و «بههوا» فرستادهاست. و در واقع این وجه ایجابی محبوبیت گستردهی ایدئولوژی است که از امتداد و ابقای عقل مدرن پدید میآید، عقلیکه استعداد مشروعیت بخشیدن به «ناسیونالیسم» و راسیسم و حتا فاشیسم را داشتهاست؛ آنچنانیکه خودِ تاریخ گواهی میدهد. این عقل حتا تمامقد از کولونیالیسم (استعمار) نیز پشتیبانی کردهاست و ضرباهنگ این همراهی و همخوانی را حتا در آثار بزرگترین و مهمترین منتقدان عقل مدرن – نیچه و فروید – نیز ميتوان نظاره کرد.
اما در سویهی سلبی، مدرنیته نقایص و بحرانهایی را در جامعهی بشری پدید آوردهاست که ایدئولوژیهای واپسگرا و مرتجع معینی برای آن تضادها و حفرهها، پاسخ و بدیل ارائه میتوانند و میکنند. در صدر همهی این بحرانها، بحران فقدان و گمشدگی معناست، بحران نبود و رخت بربستنِ معنا؛ بحرانِ نهیلیسم. عقل مدرن نهتنها از ارائهی معنایی درونماندگار برای خودش عاجز است، بلکه از جهت تعارضی که با سنت دارد؛ با معناهای دگری نیز که در فرهنگ بشری سابقه دارند به ضدیت برمیخیزد. و ایدئولوژیها در کمال خندانرخی، از این عجز بهره میبرند و برای مردم، معنایی تازه معرفی و تداعی میکنند. البته در اینکه خود این ایدئولوژیها نیز پدیدههایی تازه و مدرناند، تردیدی نیست؛ ولی این پدیدههای مدرن را صرفاً میتوان با تضادهای درونی عقل مدرن توضیح داد. بهگونهی مثال، تردیدی در اینکه «داعش» یک گروه مرتجع و واپسگرای افراطی است، نیست. اما این گروه مرتجع و واپسگرا، از دلِ شکافی که مدرنیته در هویت مسلمانان پدید آوردهاست و از دل بحرانِ بیاعتباری معنای کهن زندگی مسلمانان و بیمعنایی زندگی جدید آنها زاده شدهاست، بهگونهای که عوامل پیچیدهی همچون استعمار جدید و رئال پولیتیک و اسلامستیزی و… دستدردست هم نهاده و از خلایی که عقل مدرن آفریدهاست بهره بردهاند تا نهایتاً این اتحادهای مقدس به پیدایش و پویش گروهی چون داعش بینجامد.
از سوییدگر، ایدئولوژی – از آنگونه که در قرن بیست و بیستویک میلادی شناخته و دیدهایم – از بیمعنایی امر سیاسی در جهان نئولیبرال و در پاردایم لیبرالی استفاده کردهاست، در قرن بیست و در زمانیکه دموکراسیهای لیبرال سوژهها را همهروزه اتمیزه و از هم جدا میکردند، فاشیسم با کمونیسم روسی، با خصوصیت جمعکننده و پیوندزنندهای خویش، سرباز و فدایی و رهرو مییافت. دعوایی که در سطحی تئوریک همان مرافعهي فردگرایی (Individualism) و جمعگرایی (Collectivism) بود، در سطح عملی برای فاشیسم و بلشویسم سرباز جمع میکرد. و این «حسِ کنارِ هم» و «پشتِ سر هم» بودنِ تودهها، بیشک به محبوبیتی که ایدئولوژی برای خود آفرید، کمک کرد.
همچنینکه ایدئولوژی هویت خودش را با «نقدِ مدرنیته» تالیف میکرد، نمونههاییکه از ایدئولوژیهای غیرِلیبرال سراغ داریم، همگان وجه مشترکی که دارند، انگشتنهادن بر روی نواقص ذاتی و جدی جهان لیبرال و اکنون نئولیبرال است. از اسلام سیاسیای که جمهوری اسلامی پیاده میکند تا ملیگرایی روسی و الیگارشی چینی و باقی. البته جنبشهای پیشرو و مترقی نیز منتقدان مدرنیته و دنیاییکه مدرنیسم پدیدآورده استند، ولی با این تمایز که آنان مدرنیته را از پایگاهی ارتجاعی نقد نمیکنند و پروژهی آنها «بازگشتِ نوستالژیک» نه بلکه آفرینش آیندهاست. باری، مثلاً این ایدئولوژيها بهدرستی انگشت روی فروشدِ اخلاقی زندگی مدرن میگذارند، ولی اخلاق بدیلی که ارائه میدهند نیز روی دگر همان سکهی اخلاق مدرن است.
در این یادداشتِ کوتاه، وجه تاکید روی ایدئولوژیهای ضدِ لیبرال و غیرِلیبرال بودهاست و ممکن است این توهم را پدید آورد که لیبرالیسم و مدرنیته خود، ایدئولوژی نیستند که بیتردید هردو بهصورت تاریخی ایدئولوژي بودهاند و ناکارآییهای همین ایدئولوژی لیبرال زمینه را برای پیدایش دگر ایدئولوژیها فراهم آوردهاست.
ضمن اینکه ممکن است از این یادداشت، اینهمانی پروژهی روشنگری با لیبرالیسم برآید، این درست است که لیبرالیسم محصول عقل روشنگری و شیوهای مسلط بر جهانیکه روشنگری پدید آورد است، ولی این درست نیست که عقل روشنگری صرفاً در لیبرالیسم یا ناسیونالیسم یا دگر ایدئولوژيهای سیاسیای که پدید آوردهاست، فروکاسته شود.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.