ژویکس نوئل فیلمی در ژانر جنگی و محصول سال ۲۰۰۵ است. کارگردان این فیلم کریستین کاریون است و و کسانی چون دیانا کراگر و دانیل برول در آن نقش آفرینی کردهاند. آنچه در سطور آتی خواهد آمد، نه «نقد فیلم» بهمعنای دقیق آن، بلکه پرداختی یادداشتوار، جستارگون و «مفهوممحور» به سکناسهای متفاوتی از فیلم است. بهعبارتی بهتر، نگارنده سعی کردهاست با واسط کردنِ فیلم و نماهای آن، به مسئلههای خودش نزدیکتر شود و به آنها بیندیشد.
کودکانی چیزهایی میخوانند، نمیدانند چه میخوانند. به چیزهایی وفادار میشوند، نمیدانند به چه وفادار میشوند، با چیزهایی دشمن میشوند، نمیدانند با چه دشمن میشوند.
.
چون خبر آغاز جنگ اعلام میشود، کشیش میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند، پس به شمعهای خاموش نگاه میکند. جنگ آغاز شدهاست، و در خیالات آن برادر بزرگتر بسیار زیباست.
.
در آلمان، بانوی زیبایی در تئاتر زنده آواز میخواند، محبوبش که همبازی او در تئاتر است برای پیوستن به او آماده میشود که پیک جنگ میرسد، جنگی که تا بیخ و ریشه ماهیت تاریخی آن با جنسیت مرد گره خورده است. با مرد و مرگ.
.
در قاب بعدی افسری فرانسوی را مینگریم که به جبهه رفتهاست و باید بهزودی به زیر دستاناش برای حمله بپیوندد. نگاهش به دیوار میافتد و آنجا دو حشره را در حال جفتگیری میبیند، کارگردان بدون ملاحظهای به ناظرش با سلاح سهمگین غریزه حمله میکند. در آن زوزههای رازناک و ترسناک باد، در آن سرمای تند و تار، آن حشرهها نگاه خیال سرباز را به خانهاش پرتاب میکنند، به جایی که در آن به گرمای آغوش زناش در بستر اندیشه کند، به آغوش آتشواری که اکنون بیش از هر چیزی از امکان و از چشمان او دور است. اما این دو حشره نقش خودشان را که بیانگر ناگفتهها و ناگفتنیها در جبههی جنگ است، بر خیال او میکوبند، بعدتر مینگریم که سرباز آن دو حشره را در شبِ پس از حمله، داخل دفترچهاش رسامی میکند.
.
سرهنگ به سربازان میگوید من هم مثل شمایم، کاری که باید، بکنید تا همه برای کریسمس خانه باشیم. اما او که در نگاهِ منِ بیننده، آن «دیگری» است، آن غربی یا مسیحی یا اروپایی و یا هر شکل دگری از دیگری است، نمیتواند چنین سهل آرزوی رسیدن شادمانه به کریسمس را داشته باشد در جهانی که کسانی چون او زندگی را در حلقوم مردم اینسوی دنیا به مغیلان بدل کردهاند و من میدانم که این عاطفه خطا میکند، ولی نمیتوانم منکر وجود این خطا باشم.
.
فرمانِ شلیک باروت صادر میشود و هرکس، هر کسی را میکُشد، خون یافتنیتر از آب میشود و پیکر برادرانشان را چون حفاظی برابر گلولههای تیزپا بهکار میبرند و جنگ، واقعهای است که آدمی را برابر بزرگترینِ همآوردن قرار میدهد؛ برابر مرگ.
.
سرباز نیممردهی انگلیسی که در آنسوی خط نخست نبرد افتاده است با صدایی کمنای، کمک میطلبد، روحانی حاضر در جبههی جنگ که عهدهدار پرستاری است، میخواهد نجاتش دهد اما در مقابل یک سرباز دگر را هم زخمی میکند. اما آن فرانسویای که او را زخمی کردهاست نیز تمثالی دوزخی و ابلیسگون ندارد، او نیز انسانی است بیسر و پا، چون بسبسیاری از انسانها، که کاری را میکند که بدو گفتهاند. و خفتکش است و همین در نکوهیدناش بس.
.
ژنرال فرانسوی به سرهنگ میگوید میتواند تبدیلش کند و به جایی بهترش ببرد، اما او تند و قاطع رد میکند. اما ما که آگاهیم که او دلتنگ همسر و فرزند خویش است، این چیست که پای او را به همرزمانش میبندد و میخواهد با آنها بماند؟ چرا در جهنم کنار آنان میایستد، آنانیکه هیچیک را چندان دوست نمیدارد.
.
آنا که همان محبوب آلمانی اشپرنکِ هنرمند است، به فرمانداری ارتش میرود تا یک شب رخصت او را بگیرد، فقط یک شب. او به ژنرال میگوید که این یک شب فقط یک شب نخواهد بود، زیرا دقایق آنها طولانیتر از دقایق ژنرال است.
.
مافوق آن روحانی انگلیسی که کارش پرستاری زخمگینان است، با او گلاویز میشود و تقبیحاش میکند، اما آنان- جمع سربازان- با حقهای به سخرهاش میگیرند، چنانیکه با پذیرش مافوقی او، زندگیهایشان را بهسخره گرفتهاند.
.
اشپرنک از مافوقش میپرسد که چرا از او بدش میآید؟ مافوقش میگوید که اگر گزینش دست او بود، دهقانان و نانباها را در میان مرداناش میپذیرفت، هنرمندانی چون اشپرنک در واقع از آغاز، اسرا و تلفات جنگی بهحساب میآیند.
.
اشپرنک به مقر فرماندهی خوانده میشود تا در شب کریسمس با محبوبش آنا، برای ژنرالان و فرماندهان جنگ آواز بخواند، پس از آنکه با آنا و برای آنان آواز میخواند به او میگوید که باید برای همرزمانش هم آواز بخوانند. و آنا نیز با او به خط نخست نبرد میآید تا هردو برای همرزمان اشپرنک آواز بخوانند.
.
انگلیسیها در جبهه سرودی را همخوانی میکنند. سپس اشپرنک و آنا به جبههی آلمانیها میرسند و سرودی را شروع میکنند، صدا به گوش انگلیسیها هم میرسد و آن پدر روحانی که پرستار جبهه است، آلت موسیقیاش را با سرودی که اشپرنک در آنسوی جبهه میخواند همنوا میکند. و سپس اشپرنک آوازخوانان به بالای جبهه میرود، به خط نبرد، سپس، درختی در دست و آوازخوانان به انگلیسیها نزدیک میشود، به آنانیکه باید بکُشد. اشپرنک در پایانِ سرود به آنان میگوید: شامتان بخیر انگلیسیها! و یک سرباز انگلیسی در پاسخش میگوید: شام تو هم بخیر ژرمن. اما ما انگلیسی نیستیم، اسکاتلندی هستیم. و همه میخندند.
سرهنگهای حاضر در جبهه بر سر آتشبسی در شام کریسمس توافق میکنند.
در یادداشتها به فرانسویها اشارهی زیادی نرفتهاست، اما آنها نیز حضور دارند. و تبریکی کریسمسِ پس از آتشبس به هر سر زبان فرانسه، آلمانی و انگلیسی گفته میشود.
.
همه به پرستار روحانی برای دعا پیوستهاند، بهجز آن پسرکی که نعش بیجان برادر بزرگترش را در میدان نبرد رها کرده بود، او میرود سراغ همان از دست رفته. در همان حال اشپرنک از آنا میخواهد که برای همهی سربازان آواز بخواند، تو گویی آفرودیت و آپولون در کالبدِ آنا پا به زمین نهاده و برای آدمیان میخوانند، که این قصه بیشک همزاد اسطورههاست. چندانیکه آن فرمانده آلمانی به ما اقرار میکند که جهود است و کریسمس برای او بیمعناست، ولی آن شب را هرگز از یاد نخواهد بُرد. در پایان شب، اشپرنک در همان جبهه که نابودگاه عشق است در آغوش آنا میخوابد و آن سرباز دگر، که نامش را نیز نمیدانیم، کنار جسد مُردهی برادرش. و او که صبح فردا، حالانکه اکثریت برآنند که آتشبس چون برادر بزرگترش با زایش خورشید مُردهاست، میخواهد او را دفن کند، به هرنرخی. ولی چرا؟ چه دارد دفن کردن آن جسد فاسدشده و متعفن؟ این ادای احترام چرا اینقدر جدی است؟ نهایتاً فرماندهان بر سر تدفین محترمانهای اجساد توافق میکنند و آنان، در کندن گور و اعزاز کسانی کمک میکنند، که خود آنها را کشتهاند. و پس از اتمام این تدفین، آنا که زن است، که فرستادهای زندگی بر آن معبد مرگ است، کلماتی را بر زبان میراند که ما از گفتناش هراسانیم، این که هریک از آن گورها، گور خندههای زن و فرزند و مادری هم هستند. و آنا که بُرایی خنجر جنگ را بهچشم دیدهاست، به اشپرنک میگوید که او را نیز روزی در حفرهای خواهند ریخت، و سپس به او میگوید که از جبهه با آنا فرار کند، و اشپرنک بر سر همان دو راهیای است که مردان بسیاری در آن هزاران پارچه شدهاند، دو راهی عشق و ایمان. «شنیدهام که رسولی فقط بخاطر عشق، قرار خود و خدا را- که بود ظهور- شکست.» اشپرنک در آغاز میماند. و سربازان با هم فوتبال بازی میکنند و علیرغم اینکه زبان همدگر را نمیفهمند، حرف میزنند. و آن پسرک، آن جوان، که برادرش ویلیام را دفن کرد، به مادرش نامهای نوشت، نامهای که در آن ویلیام هنوز زندهاست. و در صحنهی بعد، بروکراسی میلیتاریستی اشپرنک را برای نافرمانی به دو هفته زندان محکوم میکند. و سپس فرماندهان همدیگر را از حملههای توپخانهای اطلاع میدهند، نه ازاینرو که دلرحم شدهاند، بلکه بخاطر آتشبسی که هنوز ختماش را بهصورت رسمی اعلام نکرده بودند. سپس یک سرباز فرانسوی نقشهای تمامی سلاحهای ماشیندار آلمانها را به فرماندهاش میدهد و صورت آن فرمانده که میتوان مقاومتاش در برابر ایدهی خیانت را در آن خواند، دیدنیاست. سپس آنا و اشپرنک به اردوگاه فرانسویان میروند و آنجا از فرمانده میخواهند زندانیشان کند، در هر زندانی که میاندازدشان، بیندازد، اما اجازه دهد با هم باشند. و اشپرنک، در جدال عشق و ایمان، دومی را به چشمهای آنا میبازد. و آنها میروند، و نامههایی که آکنده از خاطرات آن شب غریب هستند، به صلیب سرخ سپرده میشود. و روحانی منصبداری پا به جبههی انگلیسیها میگذارد، کسی که از آخرین تفالههای بویناکِ اقتدارِ کلیسا زیر نامِ مسیح است، و آن روحانی پرستار را هم سرزنش میکند که چرا گمراه شدهاست. سپس آن روحانی میرود که خطابهای به آن هنگ به قولِ خودش از راه به در شده ارائه دارد و به آنها میگوید که همهی آلمانیها را بکشید، خوب و بد، جوان و پیر، همه را. و آن روحانی پرستار، چون این سخنان را میشنود، صلیبش را، که تو گویی ایمانش به مسیحیت نهادمند است را همانجا رها میکند و از جبهه خارج میشود. و در این سوی خط، برادر جوانتر ویلیام به یک سرباز فرانسوی که از سوی خط آلمانها بر میگشت، شلیک میکند و او را میکُشد. اما او که قبل از کشته شدن، رفته بود به خانهاش در منطقهای اشغالی آلمانها و به رسم قبل از جنگ، قبل از انهدام روح زندگی در جانش، با مادرش یک پیاله قهوه نوشیده بود و برای فرمانده فرانسوی خبر تولد پسرش را آورده بود، دگر مرگ مسکین را نمیگیرد به هیچ. چون فرماندهاش برمیگردد تا توسط مافوقش بخاطر نافرمانی توبیخ شود، جسورانه میگوید که با آلمانیها احساس نزدیکی بیشتری کرده تا آن بیشرفهای پشت جبهه که نمیدانند معنی خط نخست نبرد چیست. و مافوق او هم میپذیرد که حرف او درست است. و حکایت گربهای را میگوید که آلمانیها به واسطهی آن یادداشتی برای فرانسویان فرستاده بودند با این مضمون: بخت خوب رفقا! و سپس به این ژنرال دستور داده شده که آن پشک را به اتهام خیانت بکُشد. و ما چند ثانیه بعد متوجه میشویم که این مافوق، در واقع پدر فرمانده هنگ فرانسویان است.
و سپس به اردوگاه آلمانیها کشانیده میشویم، جایی که باز شاهد سرزنش سربازانیم و آن دلقکی که این بار برای سرزنش آمدهاست، وسیلهی موسیقی یک سرباز را هم میشکند، اما چون از قطار خارج میشود، سربازان با صدای خود، همخوانی میکنند و موسیقی میآفرینند و فیلم با نمایی از قطار آلمانیها به پایان میرسد. ارچند هر سه جناح جنگ، در پایان توسط بروکراسی میلیتاریستی، رژیمهای ایدیولوژیک و از همه درشتتر، بورژوازی حاکم، برای کار کارستانی که کردهاند، زیر فشار قرار میگیرند، اما هیچیک از آنان پشیمان نیستند، که صورت سیاهی را در برفِ شام کریسمس مالیدهاند.
قصهی زیبایی بود، نه؟ بهخوبی توصیفات هومر از آوردگاه. این قصه زیباتر نیز میشود، آنگهی که بدانید این داستان واقعی است. واقعهای در شب کریسمس سال هزار و نهصد و چارده.