در روزهایی که کاروان پناهجویان افغانستان، از میانهی شهرهای ایران بهسوی مرز رانده میشوند، بیهیاهو و اغلب بینام، تصویری از میان هزاران قاب، برجسته شده و به حافظهی جمعی چنگ زده: نوجوانی شانزدهساله، خاموش و درازکش بر خاک تفتهی مرز اسلامقلعه، با کتابی در آغوش و نگاهی فرو رفته در واژهها.
آنچه این صحنه را از انبوه تصاویر مهاجرت جدا میکند، کتابیست که در دست وی دیده میشود: «چون بوی تلخ خوش کندر»؛ زندگینامهی فرهاد مهراد، خوانندهی منزوی و در سایهماندهی موسیقی ایران، که خود طعم سکوت، سانسور و تبعید را چشیده بود. انتخاب این کتاب، در دل این موقعیت، بیش از آنکه یک تصادف ساده باشد، استعارهای خاموش است: نوجوانی اخراجی، در لحظهی اخراج، کتابی دربارهی «بیوطنی و تبعید» میخواند.
نام او صبور است؛ یکی از دهها هزار کودک مهاجری که در سالیان گذشته در ایران زیستهاند، اما هرگز «زندگی» نکردهاند. او در ششسالگی همراه با خانوادهاش از افغانستان مهاجرت کرد. مهاجرتشان نه انتخابی بود و نه حاصل فرصت، بلکه واکنشی بود به آنچه در میهن خود ندارند، بیخبر از آن که در میهن دیگران هم نخواهند داشت. صبور، مانند بسیاری از همسنوسالانش، هیچگاه کودکی نکرد. او، از نخستین سالهای حضورش در ایران، کار میکرد. جراب میفروخت، بار میبرد، و میان نگاههای بیمهر، واژههای زبان فارسی را در کوچهها آموخت.
اما کودکانِ خاموشی چون صبور، با آنهمه رنج و پایداری، کمتر دیده میشوند. نه نامی از آنان به جا میماند، نه نشانی، و نه روایتی روشن از آنچه بر ایشان گذشته است. آنچه تصویر صبور را از دیگران جدا میکند، کتابیست در آغوش، و نگاهی که در واژهها فرو رفته است؛ نه برای گذر زمان، بلکه برای یافتن خویش.
او نه با فریاد، که با سکوتی پرمعنا، خود را به چشم میآورد. در سایهای که بر خاک افتاده، واژه روشنترین چیز است. صبور، در موقعیتی نشسته که شاید نمادینتر از هر روایت ساختهشدهای دربارهی تبعید باشد: مرز؛ خاک داغ، آفتاب بیامان، و صفی از انسانهایی که از جایی رانده و به جایی ناآشنا بازگردانده میشوند. در این میان، او کتاب میخواند. خواندن برای او، عمل سادهای نیست؛ کنشی است برآمده از آگاهی در دل بیپناهی.
از نگاه بسیاری، این تصویر تاملبرانگیز است. در چشم رسانه، ممکن است در زمرهی عکسهای انسانی قرار گیرد، یا سندی باشد از بحران مهاجرت و پیامدهای سیاستهای مهاجرستیز. اما در نگاهی دقیقتر، این تصویر یک «روایت اجتماعی» است: نشاندهندهی نسلی از مهاجران افغانستان که برخلاف تصور رایج، نه تنها قربانی، بلکه حامل دغدغه، آگاهی و آرماناند.
صبور، در لحظهای ثبت شده که نه گذشتهاش روشن است و نه آیندهاش معلوم. از کشوری رانده میشود که بخش عمدهی عمرش را در آن گذرانده، و به سرزمینی بازمیگردد که جز نام، چیزی از آن نمیشناسد. او مانند هزاران نوجوان دیگر، به خاک افغانستان بازگردانده میشود بیآنکه مکتبی منتظرش باشد، یا نهادی از او استقبال کند. آیندهاش در هالهای از ابهام است؛ اما در همان لحظهی تعلیق، همان نقطهی مرزی، به خواندن ادامه میدهد.
این عمل ساده، در بستر زمانه، معناهای متعددی مییابد. خواندن کتابی دربارهی مردی تبعیدی، آنهم در لحظهی تبعید، همزمانی معناداریست؛ گویی واژهها در صبور نه فقط ثبت، که نهادینه شدهاند. گویی زندگیاش، از ابتدا تا این لحظه، یک جملهی معلق بوده است؛ جملهای که هنوز نقطهی پایان نگرفته.
در فضای اجتماعی ایران، که مهاجران افغانستان اغلب در حاشیه زیستهاند و سهمشان از امکانات عمومی هیچ یا ناچیز بوده، صبور نمونهای از آن گروه ساکت اما پُرگفته است. او چیزی نمیگوید، اما عملش ــ خواندن ــ به قدر یک مقالهی بلند، حرف در خود دارد. او همچون گواهی زنده از نسل مهاجرانیست که در کنار سختی، در کنار فقر و تبعیض، به دنبال آموختن ماندهاند.
این تصویر، اکنون در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود و بسیاری از کاربران از آن با عنوان «مرز آگاهی» یاد کردهاند. در میان نظرها، عبارتی تکرار میشود: «او را ببینید، او آینده دارد، اگر آیندهای برایش بگذارند.»
اما پرسش بنیادین همینجاست: این آینده، چگونه میتواند برای صبور شکل بگیرد؟ در جامعهای که زیرساخت «بازپذیری مهاجر بازگشته» را ندارد، در کشوری که آموزش عمومی با بحران مواجه است، و در فضایی که اغلب این نوجوانان را نه به چشم سرمایه، که به چشم سربار میبیند، صبور چگونه میتواند به رویایش، خواندن، نوشتن، ساختن، دست یابد؟
مهاجرت، تنها عبور از مرز نیست؛ بلکه عبور از هویت، از جایگاه، از شأن انسانی است. و تبعید، نه پایان این مسیر، که بازگرداندن انسان به موقعیتی بیهویتتر است. صبور، با کتابش، در برابر این بیهویتی میایستد. او، بیآنکه چیزی بگوید، میگوید: «من میخوانم، پس هستم.»
این تصویر، این روایت، مستحق آن است که به پروندهای جدی دربارهی بازنگری در سیاستهای مهاجرت، آموزش مهاجران، و نقش فرهنگی نسل دوم مهاجران بدل شود. زیرا صبور، یک مورد است؛ اما نمونهایست از دهها هزار نوجوانِ مهاجری که اگر بهموقع دیده نشوند، نادیده خواهند ماند؛ و اگر نادیده بمانند، بحران از مرز عبور خواهد کرد.