در میان نامهای درخشانی که سنتِ شعر نو در فارسی در دامن پرورید، اگر نتوان گفت درخشندهترین، دستکم یکی از درخشندهترینِ این نامها، نامِ فروغ فرخزاد است. شاعر زنی که دامنهی تاثیرش بهصورتی پیوسته چندین نسل از شاعران فارسی – و خصوصاً شاعرانِ زنِ فارسی- را تحت تاثیر قرار دادهاست. در واقع، فروغ تبدیل به سرنمونِ (Archetype) زنِ عاصيِ نوگرایِ شاعر شدهاست، زنی که عصیانهایش در برابر سنت را گره میزند با تعلقِ خاطرش به وجوه رمانتیستیِ مدرنیته. موهایش را کوتاه میکند، شعر بیوزن و قافیه میگوید و میخواهد که روحِ لطیف و مرموز شاعرانهاش را بر رویِ هستی و آنچه در آن است باز کند. بههمین خاطر است که فروغ در میان نسلهای «هرچه جدیدتر»، محبوبیتی «هرچه بیشتر» دارد، زیرا کار او و زندگی او، هردو، کار و زندگیِ زنی آزاد، تنها و سختکوش است که درفش کین با هیچکسی را برنمیافرازد و هستی را در هستندگیاش دوست میدارد. و همین رو به انبساط بودن است که فروغ را از هرچه شاعرِ زنِ همدورهی او یا شاعرانِ زنِ قبل از او جدا میکند، از سیمین بهبهانی و گذشتگانی چون پروین اعتصامی و کسانی چون اینان. فروغ در «گفتنِ» شعر متوقف نمیماند، او قصدِ «زیستن» شعر را داشت و چنانیکه از سرنوشت پُرماجرای او پیداست، او شعرش را تا آخرین نفس از زندگی، هم گفت و هم زیست.
در تقسیمبندی معروفی که میان منتقدانِ ادبی در فارسی مروج است، شعرهای فروغ را به دو بخش تقسیم میکنند. بخشِ اول شاعری او که انتشار دفترهای شعرِ «عصیان»، «اسیر» و «دیوار» باشد را حتا نمیتوان در همان سبکِ «مرتجعِ» نئوکلاسیک هم نمونههای خوب و پیشرو دانست. اما دورهی کمال و رسیدگیِ شعر فروغ، دورهی انتشار دو دفترِ شعری آخر اوست. دفترهای «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، عمیقترین و درخشانترین نمونههای شعر فروغ در این دو دفتر رونما میشوند. تجربهها و کشفهایی که گاهی بهصورت حیرتآوری گیرا و عمیق استند و استعارههایی که نشاندهندهی استقلالِ زبانِ شعر فروغ از دگر شاعران است و خبر از شاعری جدید با «نگاهِ شاعرانهای جدید» میدهند. اگر راهوارهی آن سه دفتر اول برای فروغ، «شهرت» و آن هم «شهرتی بر آب» بود، این دو دفتر پایانی بهگونهی گستردهای به کار شاعرانهی او «اعتبار» و «اهمیت» بخشیدند و چه بسا اگر فروغ این دو دفتر آخر را نمیسرود، او نیز شاعری بود همچو شاعران بسیارِ دهههای چهل و پنجاه در شعر فارسی که شعرشان جز در همان زمانِ خودشان، نه تاثیری داشتهاست و نه «چیزی بر گنجِ ادبیاتِ زبان» افزودهاست، همردیف و ردای کسانی چون نادرپور.
اما در میانِ آن دو دفتر آخر نیز ما «یکسره» با «شعرِ ناب» روبهرو نیستیم و اگر چنین پنداریم که همهی شعرهای این دو دفتر باید «ناب» باشند نیز، خطا، خطای خواهشگری نابجای خود ماست، زیرا شعر هیچ شاعری – از حافظ و سعدی و لورکا تا هولدرلین و هومر و الوار- نمیتواند «یکسره شعر ناب» باشد. شاعر در دل شناگریهایش در آبهای تند و تاریک است که گاهگداری به صدفِ یک «تجربهی شاعرانه» و یک «کشف شاعرانه» راه میبرد. باری، در این دو دفتر نیز همهی شعرها همگون و هممرتبه نیستند. شعری که در اینجا مدنظر من است و میخواهم نیمنگاهی کوتاه به آن بیفکنم، شعرِ «تنها صداست که میماند» از دفترِ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است. همان شعر که چونان بارانی که با صدای صاعقه باریدن میگیرد، با آن پرسشِ آذرخشگون شروع میشود: چرا توقف کنم، چرا؟! و در این کشف بیهمتای شاعرانه ادامه مییابد: پرندههای به جستوجوی جانب آبی رفتهاند، افق عمودیاست… افق عمودیاست و حرکت فوارهوار. و چهسان میتوان چشم بر زیبایی کشفی پوشید که در آن به ما خبر از «عُمری خطاکاری» در دیدن همهچیز میدهند، و ما را وامیدارند که از خویشتن بپرسیم: اگر افق، عمودی باشد، چه؟ اگر همهی چیزها، حرکتشان در اصل فوارهوار باشد، چه؟ آیا همانقدری که دیدنِ حرکت هستی بهصورت افقی درست است، بهصورت عمودی هم نیست؟ کشف شاعری که ما را نسبت به سمتهای خیابانهایی که میشناسیم، بیگانه میکند و این شاهکاریست که فقط از هنر ناب برمیآید: آشناییزدایی. نشان دادنِ اینکه ما چندانی هم که گمان بردهایم، خیابانهای اطراف خانه را نمیشناسیم. و اگر یک لحظه، فقط یک لحظه آنها را نه افقی بلکه عمودی در نظر آوریم، کلِ پوشال شناخت و آشناییمان فرومیریزد و با همان خیابان پیشِ خانهی خودمان بیگانه میشویم و رخش برای ما همان رخ کهنه نیست.
اینکه راه از میان مويرگهای حیات میگذرد و نه برعکس. اینکه: همکاریِ حروف سُربی بیهوده است… همکاری حروف سُربی اندیشهی حقیر را نجات نخواهد داد… و من از سلالهی درختانم و تنفس هوای مانده ملولم میکند. و اکنون که «دههها» از مرگ فروغ گذشتهاست، کدامین «غزلسرا» و «پستمدرنسرای» فارسی، به این زیبایی گفتهاست که او از سلالهی درختان است و چون جاناش را تازگی و نشاط بافتهاند، حتا تنفسِ «هوایِ کهنه» ملولش میکند. فروغ در ادامه، یکی از زیباترین کشفیات شاعرانهاش را میآورد، همان کشفِ شعرِ بعدی این دفتر، شعرِ «پرنده مردنیاست…»، میگوید: پرندهای که مُرده بود به من پند داد که پرواز را بهخاطر بسپارم. طوریکه در شعر بعدی این دفتر میگوید: پرواز را بهخاطر بسپار… پرنده مردنیاست.
در پایان، ما نه با شاعرِ «گنه کردم میان بازوانی…» و یا شاعرِ « در دو چشمش گناه میخندید…» بلکه با شاعری روبهروییم که دگر شعر برایاش نه «بالا آوردنِ» عاطفههای منفی و غریزههای کور، بلکه عمیقترین تجربهی بودن است. شاعری که دگر شعرش، «شعرِ انسان» است و نه «شعرِ زن» یا «شعری زنانه» و… میگوید: مرا به زوزهی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چه کار؟ مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار؟مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کردهاست، تبار خونی گلها میدانید؟!
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.