اندکی بیش از دوسال از «کوچ جمعی» و افزایش بیپیشینهی تعداد پناهجویانِ افغانستان میگذرد. آنقدری که نهتنها راههای قانونی، بلکه راهها غیرقانونیِ مهاجرت به اروپا و یا هرجایی غیر از افغانستان نیز پُر شدهاست با جمعیتِ جوانِ اهلِ افغانستانی که قصههای سرگردانیشان پایانی ندارد. عاملهای گونهگونی همه دست در دست هم دادهاند که جوانانِ اهل افغانستان را نهصرفاً «تشویق» بلکه «مجبور» به خروج از کشور کنند و در این میان آنانی هم که راهی برای رستن و رفتن ندارند، از روی جبر و ناچاری در داخل کشور میمانند.
اما پناهجویان اهلِ افغانستان که چون خونِ پاشیده بر زمین در همهسوی و همهکنار جهان هستند و پخشِ زمین شدهاند، هماره درگیر مشکلاتی جدی و تهدیدهایی حیاتی بودهاند. سالانه صدها و هزاران تن از آنان در راههای پُرخطری که روزگار راهیشان میکند، میمیرند. از مرزِ ایران با افغانستان که این تلفاتِ «حساب نشده» شروع میشوند و همینطوری تا به خط مرزی ترکیه، دریای اژه و این سلسله تا مرزهای کشورهای اروپای شرقی امتداد مییابد. عدهای را کمبودِ امکانات میکُشد، شماری را گلولههای بیپروای مرزبانان و هستند کسانیکه قربانی سِرهای پنهان و خوفناک «قاچاقبر» و «قاچاقبری» میشوند. البته این پندار که آنان از ابتدای راه نمیدانند که چنین خطرهایی بر سرِ راه آنان خواهد بود، بسیار خطاست. عام و خاص افغانستان آنقدر از این قصهها شنیده و آثارش را در صورتهای پژمردهی بازماندگان آن «کشتهشدگانِ در راه» دیدهاند که نیازی به یادآوری و تکرار مکرر برای درک سترگی این خطرات ندارند، ولی بهرغم آگاهی از همهی اینها، جوانِ اهلِ افغانستان میرود، به همین راهها و همین گذرها. او نمیخواهد «نفس بکشد»، او یا میخواهد «زندگی» کند و یا در راه «زندگی» بمیرد. و دریغ که همین حکم نیز بر همهی آنان صادق نیست و هستند در میان آنان بسیارانی که این راه را میروند تا همچنان بتوانند «نفس بکشند» و به زیستنِ صرف ادامه دهند.
ولی آنانیکه میرسند نیز به «سرزمین موعود» نرسیدهاند، به شهر نگاههای مشکوک و ملامتگر رسیده و رفتهاند، حتا اگر غیرقانونی و «قاچاقی» نرفته باشند. در آنجا باز باید چونان راه گم کردهای اینسو و آنسو بدوند تا سرانجام از «کمپ» و «هایم» رها شوند و جامعه آنها را بهعنوان «موجودی زنده» که حق زندگی دارد بهرسمیت بشناسد. این تازه آغاز راهِ پُرمشقتِ دگری برای این «رسیدگان» است؛ آغاز کندهشدن از خود، آغاز بیگانگی و دوگانگی فرهنگی و فرورویزیِ عمارتِ باورهای کهن و فرهنگی که «پناهجو» در آن زاده شده و زندگی کرده بود. رفتن به جاییست که از او سند و ثبوتِ «آدمیت» میطلبد و او را در مقام «انسانی همتای همهی انسانان» قبول ندارد و بسیار که در حقاش لطف کند، بهجای تردید و شک نگاهش نسبت به او را از «ترحم» و «دلسوزی» به حال این بیوطنِ همهچیز باخته میانبارد.
پناهجو –آنهم پناهجوی اهل افغانستان- چه رسیده به مقصد باشد و چه نباشد، باید با عذابهای زیادی همپنجگی کند، باید در میانهی قطبهای کشَنده و قدرتمندی که او را از هرسو بهجانبِ خود میکشند، دوام آورد و در این کشاکش از بین نرود و تکهتکه نشود. اگر نرسیده باشد که هرلحظه و هردقیقه تا رسیدن بهتکرار میمیرد و فشار روانیای را تاب میآورد که مردمِ دگر جاهایِ دنیا در زیر چنان باری یکشبه از پای میافتند و دچار فروپاشی روانی میشوند.
پناهجویی زندگی در متن یک تضاد است، زیستن در کرانههای تناقض. جاییکه «ستیزهای» آشکار، آشنایِ چشم آدمی میشوند و پناهجو، دگر «زمینِ سختی» زیرِ پا ندارد که روی آن محکم بایستد. او ناچار است به همهچیز از نو نگاه کند و همیشه در حالت تعلیق زندگی کند، همیشه آمادهی قانونهایی جدید و فرهنگی جدید و واژههایی جدید باشد. او نمیتواند به چیزی «مطمئن» باشد، گذشتهی تاریخی و جغرافیایی او میتواند حال و آیندهی او برباد دهند و او هماره باید بسنجد که چه چیزی از «آن جامعه» و «آن تاریخ» را نباید در جایگاه و پناهگاه جدیدش تکرار کند تا مبادا به مخمصهای بیفتد. برای پناهجو هستی شتابیست نامتعین، شکلیست که ثباتی در آن نیست و هرآن ممکن است تغییر شکل بدهد. و این پناهجو بخواهد نخواهد تاوانِ این بیشکلی و تغییرهای همیشگی صورت زندگی و هستی را نهفقط با رنجوری و حُزن، بلکه با «خودآگاهی» خود پس میدهد. تجربهی «پناهجویی» ضربهی مهلکی به خودآگاهی آدمی، آنهم آدمیِ اهل افغانستان، وارد میآورد، مولد گونهای ناباوری و احساس خلسه میشود. تو گویی پناهجو همهی این تجربهی دردناک را در قامت یک «خواب» تجربه کردهاست و چه بسا از همین جهت باشد که در نگاشتههای شخصی پناهجویان، به این جمله که «همهچیز به یک خواب میماند» بسیار برميخوریم، بدینجهت که حقیقت چنین است، تجربهی «راه و رفتن و رسیدن» برای او آنقدر پرتلاطم و زجرناک بودهاست که او را به «واقعی بودنِ واقعیت» شکاک کردهاست و این شک، در پندارهای آنی و کوتاه مدت او، سریع به نفعِ نزدیکترین همسایهی بیداری و هشیاری و آگاهی؛ یعنی خواب مصادره میشود و از او میشنویم: همهچیز همچون کابوس است، کابوسی که نهایتاش پیدا نیست و من همچنان و هرلحظه امید میبرم که از جا بپرم و برای کابوس بودن و ناواقعی بودنِ این تجربه سپاسگو و شاکر باشم.
این راهِ دشوار پیوند و رابطهی مستقیم آدمی با گذشتهی او را هم میگسلد و پس از رسیدن – اگر پناهجو چندان بختیار باشد که برسد و «پناهیاب» شود- متوجه میشود که او دگر با متن زندگی در جامعهی مبدا هم بهصورت روزافزونی در حال بیگانه شدن است، در عین حالیکه اینسوی و در این پناهگاه تازه نیز جذب و درونی نشدهاست و چه بسا در تمام زندگی بهصورت کاملی جذب و درونی نشود و این مورد را هم باید به فهرست چندپارچگیهای روان و جان پناهجو افزود؛ از اینجا رفتن و از آنجا ماندن.
تلویزیون دیار، رسانهی مستقر در ایالات متحده است که از سوی شماریاز «خبرنگاران در تبعید» افغانستان پایهگذاری شدهاست. اینرسانه هماکنون روی پایگاههای دیجیتال، رویدادهای افغانستان و جهان را به زبانهای فارسی، پشتو و انگلیسی روایت میکند و در نظر دارد تا بهزودی پخش زندهی اینترنتی و ماهوارهای اش را نیز آغاز کند.